خردهروایات شاخالمسافرین از سفر به افغانستان
قسمت دوم: سرزمین آریاییها را قورت بده
۱:۰۳ ب٫ظ ۲۶-۰۳-۱۳۹۸
تحویل ابنالسبیل در مَیدان هوایی(فرودگاه محلی) مزارشریف
– ببینم تو مگه بچه مزاری؟ – نه.
– افغانستانیای بودی که بخاطر جنگ آواره غربت شده و حالا برگشته؟ – نه
– فک فامیلت اینجان، بعد از نیمقرن دوری میخوای ببینیشون؟ – نه.
پس میشه بگی آبغورهت واسه چیته؟
(نگارنده در لحظه باشکوه ورود به مزارشریف خودش را نصیحت میکند.)
دیگر از شدت سوالات و اشارات و نگاههای عاقلاندر، تمام صدوخردهای مسافر و خدمه پرواز و خلبان کاملا با تمام ابعاد شخصیتیام آشنا شدند: ۳۱سالهام، مددکار اجتماعیام، از سینوزیت مزمن رنج میبرم، یک دنیا وطندار افغانستانی دارم، پیاز غذا را هم سوا میکنم. بعضیشان شماره تماسم را هم گرفتند( بعدا توی ایران هیچکس تماس خاصی نگرفت).
گیج و خوشحال از سالن اصلی بیرون آمدم. تا میخواست از دهنم بپرد که «آقا ببخشید میشه گوشیتون رو بدید یه تماس بگیرم»، چندگوشی به طرفم دراز شد. با گرفتن شمارهی میزبانمان، گاوم در لحظه وضع حمل کرد: خاموش بود! همزمان آقای مسافری مثلا میخواست همسر پریشانحالش را دلداری بدهد(حدس زدم عروسخانم از افغانستانیهای افغانستانندیده باشد) ضمن اشاره به نگارنده، گفت: «اینو نگاه! تازه ایرانیام هست». جوری که عروس هم متنبّه شود، رو به مسافران درحال خروج از سالن لبخند ( ِ عصبی!) میزدم. چندتایشان اصرار داشتند که «بخَیر است. بُریم خانه ما». همزمان که تعارف میکردم و میگفتم الانها میزبان پیدایش میشود، یکیشان چمدانم را برداشت برد تا در قسمت بار ماشینشان بگذارد. خیلی هم مصمم بود. با قسم و آیه گفتم که نه، حتما میآیند دنبالم و دست آخر قبول کردند که شماره تماسشان را بدهند تا اگر بدبخت ابنالسبیل شدم حتما تماس بگیرم، و بالاخره رفتند. بجز من و یکی دو سگ و چند مأمور مسلح کسی در محوطه نمانده بود. آمدم غر بزنم که «این رزمندههای سپاه فاطمیون همهشان همینجوری بینظم و بدقولاند»، اما یادم افتاد هنوز میزبان را ندیدهام و زیاد نمیشناسماش و اصلا هنوز نگفتهاست که دوسال در سوریه بوده و از الان سیاهنمایی کردن، فرپلی نیست. مأمورها میگویند پارکینگ دیگری در جایی دورتر از محوطه اصلی مَیدان وجود دارد. بله! میزبان و یکی از همسفرهای ایرانیام -که فکر میکردم بعد از من وارد مزار شوند- آنجا منتظرم بودند، بخَیر شد.
مزار (خیلی)شریف
اگر جغرافیتان خوب باشد خودتان بلدید که مزارشریف در ولایت بلخ در شمال کشور قرار دارد. ویژگی جالب این شهر، زندگی مسالمتآمیز شیعه و سنی در کنار هم است که زده دماغ استعمار را ناکار کرده. در کتاب «سرزمین آریاییها را قورت بده» از منابع رسمی تاریخ افتضاحات مغول آمدهاست: فرماندهی مغولها وارد استان بلخ شد و صاف به مزارشریف رفت تا توی چشمههای معروفش خون سر و رویش را بشورد. وی با دیدن شرایط فرهنگی حاکم، گفت: عه شما شیعهها و سنّیها چرا دارید باهم نمیجنگید؟ مردمان محلی گفتند: «همینی که هست». وی گفت: «اینکه نشد جواب» و مردم توضیح دادند که الان هزار سال پیش است و در بریتانیای کبیر، تازه میخواهند علامت دادن با آتش به مردم جزیره بغلی را یاد بگیرند و هنوز دُم درنیاوردهاند که شرق و غرب عالم را به چهارمیخ استعمار بکشند. امریکا هم که ششصدسال دیگر کشف خواهدشد. مرد مغول یک «اوکی»ای گفت و به سمت ولایات مرکزی راه افتاد تا سایر نواحی را نیز به خاک و خون بکشد. محلیها هم، با یک «اوکی و زهرمار» او را بدرقه کردند تا بار آخرش باشد لغت بیگانه وارد فرهنگ فارسی میکند.
هرچند دیگر به سه دوستم که از مرز ازبکستان وارد ولایت بلخ شدهاند، ملحق شدهام. اما هنوز از نظر خانوادهام وضعیت امنیت اینجا تقولق است و موظفم روزانه موقعیت جغرافیاییام را برایشان بفرستم. هرچه میگویم من زندهام و اصلا ببینید الان دارم با شما چت میکنم، میگویند نه طالبان تو را برده تکهتکه کرده، داغی حالیات نیست. بیشتر بحث نمیکنم، موقعیتم را میفرستم که اگر خواستند بیایند جنازه را تحویل بگیرند.
حیدر هزاره(آقای میزبان) مکانیک است و بخاطر مشغلهاش، چندان فرصت همراهی با ما را ندارد و مدام دارد پای تلفن قول مساعد به مشتریهایش میدهد. ما هم به روی خودمان نمیآوریم که بدموقع مزاحم شدهایم، تا سفر کوفتمان نشود. خودش با همهی گرفتاریاش، زحمت بردنمان به حرم و مسجد کبود را میکشد. «رَوضه سخی»(حرم منتسب به حضرت علی علیهالسلام) در مرکز شهر قرار دارد. این حرم، واقعا حرم علیبنابیطالب است، منتها نه به آن معنا!این آقای علیبنابیطالب از نوادگان امام چهارم(ع) است که تشابه اسمیاش با امام اول شیعیان باعث شده نصف مردمِ تاریخ، قضیه را اشتباه بگیرند. حرم این روزها بخاطر جشنهای چهل روزه گل سرخ -جشن معروف نوروز باستانی که بجز ایران(!) از بقیهی جهان کلی بازدیدکننده دارد- شلوغ است. از مظاهر وحدتی که مزارشریف را خار توی چشم دشمنان کرده، همین حرم است. جایی که به باور محلیها مزار امام شیعیان است، اذان سنّی از منارههایش پخش میشود، و بعد زائر و مجاور شیعه و سنّیاش در کنار هم به نماز میایستند. درد هم ندارد.
ورود زنان و مردان به داخل روضه، شیفتی است! از بین جمعمان، تنها من داوطلب ورود به حرمام. قبل از ورود، کأنه میخواهم بروم جبهه، حیدر و همسفرها سفارشات لازم و نکات فنی را تذکر میدهند و هی «چشم» میشنوند. بخاطر هنرنمایی چندروز پیش تروریستها در نزدیکی حرم، تا کنار خود ضریح هم مأموران امنیتی حاضرند. فضا عادی است اما الکی خوف ورم میدارد. یک سلام نصفهنیمه میدهم، و فرار میکنم بیرون. اگر نترسیده بودم، مینشستم پای بساط یکی از دعانویسهای زیر قبه، ببینم آینده را چگونه ارزیابی میکند کلا؟!
از حرم بیرون میآییم. در افغانستانی که تلویزیونهای دنیا بجز عقبماندگی و تحقیر زن چیزی از آن نشان ندادهاند(بجز ایران که کلا چیزی نشان نمیدهد!) میبینم ازقضا مهمترین خیابان شهر که روبروی ورودی اصلی روضه شریف است، بنام یک زن است؛ رابعه بلخی. مزار رابعه در شهر بلخ است ولی در ابتدای این سَرَک(خیابان محلی!) هم یک یادبود از او گذاشتهاند. تا هم اگر گذر طالب به اینجا افتاد، بیفتد بمیرد از غصه. و هم این هزاران هزار NGOخارجی که ریختهاند توی ولایات و ضمن دریافت حق مأموریت نجومی و فوقالعادهی سختی کار، میخواهند مثلا جایگاه زن را به مردان جهان سوم حالی کنند، بفمهند با کی طرفاند. توی خانه میزبان هم هی بهمان ثابت میشود که افغانستان امروز، فیلم هالیوود و سرزمین رؤیاهای طالبها نیست که زن را روزی دو وعده کتک بزنند، زوری شوهر بدهند، توی اتاق حبس کنند، خواست حرف بزند توی دهنش بکوبند، تا مثلا فیلم خوب بفروشد… .
در ذکر خانمی زنان اینجا هم جمعبندی نگارنده این است که سلیقهی این زنان ایجاب میکند آدم با اجرای مناسکی سر سفره، نان خانگیشان را بغل کند، ببوسد، روی جفت چشمهایش بگذارد و نهایتا اصلا گشنه بماند و نان را با خودش یادگاری نگهدارد. حین جمعبندی؛ یاد بستههای ساقهطلایی میافتم که برای وعدهی مبادا کف چمدانم چیده بودم تا درصورت بدمزگی غذاها یا دوست نداشتنشان، با یکچیزی زنده بمانم. ولو ساقهطلایی.
با اولین غذای محلی در همین مزار آشنا میشویم. «بولانی» خمیری است که لای آنرا سبزیجات -بیشتر «تره»- گذاشتهاند و توی روغن تفت دادهاند. جهت تقریب به ذهن، یک پیتزای سبزیجات را تصور کنید که از وسط تا شده است (پیتزا ها! نه این خمیرها که ما یک پرس غذا رویش میچینیم)، بولانی همچین چیزی است. اگر مهمان مزاریها شدید، دقت کنید که اینها تیزند و اگر مثل نگارنده سبزی پخته دوست نداشته باشید و سعی کنید گوشههای خمیر را که سبزیاش کمتر است بخورید، میزبان سریع قضیه را میگیرد. حیدر نیمخیز میشود که چیز دیگری برایم فراهم کند که با قسم و آیه و گریه خواهش میکنم چیزی نیاورد. تا اینجای سفر فهمیدهام اینجا سیستم میزبانها جوری است که همین قسم و آیه و خواهش و تمنا خیلی مهمتر از استتار با لباس محلی، رکن کلیدی سفر به افغانستان است.
هزارههای شیعه زیاد از دولتی که تمام کابینهاش پشتونها هستند، دل خوشی ندارند. سر سفره؛ وسط بحث از بیمهریهای دولت، خانم خانه میگوید: «حتی زن رئیسجمهور مال اونجاست… کشوره اسمش چیه؟ همون که فلسطینیا رو آواره کردن؟!» از خنده میخواهم بیفتم وسط سفره. اسم نحس اسرائیل را یادش نیست و اینجور منظور را میرساند. بعدا میفهمم تاجیکهای سنّیمذهب هم همین نظر را در مورد همسر رئیسجمهور دارند. ظاهرا اما همسر «اشرف غنی» لبنانی است.
احمدآقا -مهمان خانواده هزاره- با خنده از آفتابهدزدیهای طالبان و گروگانگیری از مردم میگوید. گروه وحشیای که سالها حکومت در اختیارشان بوده و با نصف دنیا تعامل اقتصادی و تسلیحاتی داشتهاند، حالا در فصل درو کنار جادهها کمین میکنند تا برای مزارع خشخاش خود «کارگر» گروگان بگیرند(بزرگواران حال ندارند خودشان کار بکنند) و در پایان کار هم به کارگرهای زوری دستمزد میدهند! اینها درست است که عقل ندارند، آدم میکشند، انتحار میکنند، بچهدزدند و عروسی را عزا میکنند. اما دیگر حقوق کارگرشان را هم ندهند که رسما کافرند. احمدآقا میگوید چهلدرصد سود تجارت موادمخدر سهم امریکاست. راست و دروغش با خودش. ولی فقط ببینید غول اقتصاد دنیا چهجوری صورت خود را با سیلی لجنمال نگهداشته است.
(ادامه دارد…)
واقعا لذت بردم….
یعنی میشه یه روز برم؟؟
سلام علیکم وقت بخیر
واقعا یک خانم تنها و بدون همراهی یک مّحرَم به چنین مسافرت خارج از کشور مسافرت میکند؟!
از خانمهای دگراندیش که توقعی نیست ولی از شما که همکار رسانهای انقلابی هستید ، چنین توقعی نداشتم
سلام
ایشون همراه داشتن
عالی
هیچ وقت به رفتن به افغانستان فکر هم نکرده بودم، اما الان در حین خوندن سفرنامه همش به این فکر میکردم که چجوری میتونم برم، بالأخره باید یه روزی برم
عالی
السلام علیک یا شاخ المسافرین!
پیرو مطالعه سفرنامه علّیه فی ازمنه حالیه انگیزه ای بس طرب انگیز در راستای ثبت سفردیگری به بلاد افغانستان به قبله عالم دست داد که با قرائت سطور نهایی نوشته به کلی مرتفع گردید (!) فلذا بی صبرانه در انتظار انتشار الباقی نوشته جات به افق خیره ایم:)