«ناپلئونی رِ» بیارید
نامدگان و رفتگان
۱۰:۰۲ ق٫ظ ۰۴-۰۳-۱۴۰۴
سالها پیش در چنین روزی، یعنی در ۳ خرداد ۱۳۶۱ درحالیکه مردم «ناپلئونی رِ» آورده بودند و پخش میکردند و بعضی دومی را با انگشت در حلقشان فرو میکردند تا جا برای سومی باز شود، «خونینشهر، شهر خون آزاد شد.»
قضیه اینجوری آغاز شد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، اقدامات خرابکارانهای از شرق تا غربِ دور با ضرب و زور شروع شد تا نظام تازه تاسیس جمهوری اسلامی ایران، برف سال آینده را نبیند. هرچند ما به آنهایی که همچنان ایستادهاند تا شش ماهه نظام سقوط کند میگوییم: «فسیل! خسته شدیا. بزن بغل بشین.» و لپشان را میکشیم و یک آبنبات دستشان میدهیم تا بروند به «دریچه نگاه کنند و آه بکشند». آنها، یعنی همان خرابکاران معلومالحال، پکیج کاملی از انواع شورشها، کودتاها، ترورهای کورِ بزن در رویی و فحشهای بدبد و خیلی بیادبی و… را انجام دادند؛ ولی هیچ موفقیتی برایشان حاصل نشد. از همین روی، آخرین گزینه روی میز را که لیز خورده و به داخل کشو افتاده بود را با گفتن «اَ… اِ… این اینجا افتاده بود؟» رو کردند. سپس با گفتن «برو. ما پشتت هستیم» صدام یا همان صدام یزید کافر را شیر (البته دقیقتر، خر) کردند تا به ایران حمله کند. صدام هم که تیتاپکیف شده بود با گفتن «انا الآماده. البزن ذهب و ضرب الهمسایه هذا بغلکی فی یمین» این کار را پذیرفت.
قضیه اینجورکی پیش رفت که در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ عراق هجوم نظامی خود را آغاز کرد. صدام در ابتدا فکر میکرد، البته میدانم فاقد ابزار و آلات فکر کردن بود؛ ولی میپنداشت که یک هفتهای میتواند ایران را فتح کند. (مسخرهش نکنید. خب بدبخت عقل نداشت دیگه!) صدام و دارودستهاش که انتظار مقاومتی از جانب ایران را نداشتند عین چی (در انتخاب هر نوع چی، مجاز هستید.) در گِل ماندند. در کلیه شهرها و محورها، آن پیشروی که مورد انتظارشان بود محقق نشد. خرمشهر برای صدام نقش بسیار مهمی داشت. به حدی که او حاضر بود یک چشم و یک پا بدهد، البته چشم و پای خودش را که نه، بلکه برای ماهر عبدالرشید را؛ ولی خرمشهر را اشغال کند. ارتش عراق در خرمشهر با سد مقاومت مردمی به فرماندهی محمد جهانآرا مواجه شد. از هر دری میزد به در بسته میخورد. آنها که در خیال خود متصور بودند میتوانند یک روزه یا نهایت ۲۴ ساعته خرمشهر را اشغال کنند با گفتن «الاَاَاَ…» تعجب خود را نشان دادند. درنهایت ارتش عراق با پشتیبانی نیروهای عقبه خود که ناناستاپ (همان رگباری خودمان) خرچنگ و نخود میفرستاد توانستند پس از ۳۴ روز خرمشهر را اشغال کنند. البته ناکارآمدی و خیانتهای بنیصدر هم بیتاثیر نبود.
بنیصدر از همان شروع جنگ اعتقاد داشت که باید زمین بدهیم و زمان بگیریم. ظاهراً این اعتقاد را به خاطر پشتورو خوردن قرصهایش پیدا کرده بود. شاید هم به علتهای دیگر. هر چقدر هم به او میگفتند: «جناب رئیسجمهور! عراق اومدا.» او بعد از قورت دادن آب دهانش (همان تف) پاسخ میداد: «کو؟ من که نمیبینم. شوخی میکنی جیگر؟!» و دیگر چیزی نمیگفت و خیلی سریع برای تعویض لباسش میرفت.
قضیه به همین منوال ادامه یافت که عراق بخشهایی از خاک ایران، از جمله خرمشهر را اشغال کرده بود و در اختیار خود داشت. صدام هم سر از پا نمیشناخت و خرذوق بود و با دمش گردو میشکست و تکانهایی به برخی از نواحی فوقانی و میانی بدنش میداد و میگفت: «ها! فیالواقع هذه کمره یا شاهفنره». از طرفی بنیصدر هم همیتی، درواقع حسوحالی برای بازپسگیری سرزمینهای اشغالی نداشت و میگفت: «اَی بابا! یه دو دیقه اومدیم رئیسجمهور بشیما. حالا همه کاراتون رو ریختید سرِ ما؟!» وضعیت که اینگونه شد ابتدا امام خمینی او را از فرماندهی کل قوا عزل کرد. سپس مجلس شورای اسلامی هم رای به عدم کفایتش داد و با گفتن «خوش گلدیم» او را از رئیسجمهوری برکنار کرد.
با برکناری بنیصدر و دستور امام به نیروهای نظامی، عملیاتها یکی پس از دیگری برای عقب راندن عراق از خاک ایران شروع شد.
درنهایت قضیه اینجورکیتر شد که ساعت ۳۰ بامداد روز ۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۱ عملیات «الی بیتالمقدس» با رمز «یاعلی بن ابیطالب» به قصد آزادی خرمشهر آغاز شد. این عملیات در چند مرحله و با کشوقوس و زدوخوردهای فراوان بین طرفین ادامه داشت. عراق به هیچ وجه قصد وا دادن نداشت و نمیخواست شکست بخورد.
از همین روی هی مقاومت میکرد و هی مقاومت میکرد و باز هم هی مقاومت میکرد. خلاصه خیلی مقاومت میکرد و پا عقب نمیگذاشت. نیروهای ایرانی هم که با یکدیگر همقسم شده بودند تا پرچم ایران را بر فراز مسجد جامع خرمشهر به اهتزاز درنیاوردهاند آرام نگیگیرند توان خود را مضاعف کردند.
سرانجام در روز سوم خرداد گروهی از قوای ایرانی درحالیکه خود را باد میزدند و میگفتند: «وای، پختیم از گرما» وارد شهر شدند. نیروهای عراقی که در محاصره کامل قرار داشتند، راهی جز اسارت یا فرار یا کشته شدن نداشتند. بدین جهت عراقیها گروهگروه خود را تسلیم کردند و در جواب «یا صدام پیت حلبی» رزمندهها با گفتن «التراب علی راس صدام» و «البزاق مع خلط فی وجه صدام» به اسارت نیروهای ایرانی درآمدند. بدین ترتیب خرمشهر پس از ۵۷۸ روز اشغال، آزاد شد.
و بدین گونه کسانی که آمده بودند تا «خرمشهر» را «محمره» نامگذاری کنند و روی دیوارهای شهر با خط خرچنگ قورباغهشان نوشته بودند «جئنا لنبقی» یعنی «آمدهایم که بمانیم» پاهایشان را روی کولشان نهادند و دِ بدو که رفتند.
ثبت ديدگاه