خرده روایات شاخالمسافرین از سفر به افغانستان (قسمت آخر)
هر کوچه یک NGO
۴:۵۱ ب٫ظ ۱۰-۰۸-۱۳۹۹
راه راه:
جرم: کارمند
شب با «خاله» (همان فامیل جهانگیری ها که در تخت صفر همراهمان بود) نشستهایم به نماز. خاله در وطندوستی یکخرده آنورتر از آقای اسودیست که در کابل دیده بودیمش. معتقد است آب هرات را دانشمندها آزمایش کردهاند و دو درجه از آبمعدنی هم معدنیتر است. با در نظر گرفتن این واقعیت که بطریهای آبمعدنی موجود در بازار از شیر آب پر میشوند، دو درجه بهتر از آن، چندان کیفیتی محسوب نمیشود. سطح کشاورزی هرات و روستاهایش را اما، عملا با چشم خودمان از کیفیت محصولات(خشکبار و زعفران و میوهها) متوجه میشویم و نیازی به ورود و دخالت دانشمندها و آزمایشگاههای خارج نیست. آجیل و میوهخشک افغانستان، بهمراتب کیفیت بالاتری از نمونههای مشابه ایرانی دارد. در قیمت هم آدم را جوری سکته نمیدهند که نیازی به پویشهای «عید بدون پسته» و «نخرید ارزان میشود» باشد.
خاله معمولا زود چشمهایش خیس میشود. کمی از اینکه بدندرد و پادرد آدم به رنجهای زندگی و مرگ عزیزان در جلو چشم و به جنگ و انتحار مربوط است، میگوید. بقیهاش را گریه امان نمیدهد.
برای شام؛ دوباره مهمان خانهای هستیم که من دیشب برای عروسی غیابی آمده بودم. ندا جهانگیری دوباره ظاهر میشود. گوشیام را برمیدارد و میرود. عجب غلطی کردم که به توصیه کارشناسسرخودهای مسائل امنیتی گوش کردم، دوربین نیاوردم. از عکسهای توی گوشی بکاپ ندارم. از استرس اینکه ندا نفهمیده بلایی سر عکسها بیاورد، به حال تشنج افتادهام که بعد از ناکامی در دانلود بازیهای مورد علاقهاش، گوشی را میآورد میگذارد توی دامنم. تا قلبا بپذیرم که او بعنوان یک دختر ۱۶ساله که ضریب هوشی معمولی دارد، کار با موبایل را بلد است و بیخودی نگران شدی نگارندهی «دکتر اتیسم»!
دوباره با خاله جیکتوجیک مشغول حرف زدنیم. تقریبا همه مهمانها را با شرحکامل شجره و عقبهشان، معرفیام میکند. عروس غایب دیشب و آن حاجت احتمالی جمشیدجان در خواجه غلتان هم اینجایند. سوز و آه خاله در معرفی «مروه» جگرسوزتر از بقیه است. کودکی که پدرش کارمند بانک بوده و طالبها به همین جرم(بله دقیقا) شهیدش کردهاند. بنظرم در حدسم مبنی بر افسردگی خاله، اشتباه کردهام. خاله شاد است، مهمانی میرود، میرقصد، میخندد. فقط اینکه خاطرات ولش نمیکند و سختیهای یک عمر زندگی در جنگ و خاک و خون را با خودش همهجا میکشد. تا مهمانی و تا عروسی. و همیشه ته چشمهایش یک چیزی دارد میلرزد. خاله با جنگ در افغانستان همسن است.
آخر وقت؛ آقایی که زحمت کشید و ما را تا خانه خاله رساند، انگار که شنیده بود مددکاریم و همه توی NGOها. سر حرفش باز شد که اینجا در هرات هم از خارج خیلی میآیند برای کمک و عموما درک درستی از مشکلات محلی ندارند، آمدهاند صدقات را تخس کنند در شهرها و روستاها و بروند. نیتشان اغلب خیر است -و من نگارنده به تجربه شاهد بودهام که هدف اصلی جاسوسی و این حرفها نیست- اما لحاظ نکردن ظرفیتهای محلی و تفاوتهای فرهنگی، کار و سرمایهشان را هرز داده و نتیجهاش اغلب آسیب به زندگی و فرهنگ محلیها شدهاست. یاد روز گذشته میافتم. با «ملکا» -از بستگان جهانگیریها- آماده میشدیم برای رفتن به عروسی. احساس کردم برند لوازم آرایشیاش یکجوریست که یا از خارج برایش فرستادهاند یا خوشبحالش و کاش بسپرم برای من هم بخرد. اما گفت یک سازمان ایتالیایی که در زمینه استقلال و اشتغال زنان فعالیت میکرد، در هرات یک دوره برگزار کرده و بعد از پایان کلاس آموزش آرایشگریاش، لوازم کار را بین شاگردها -از جمله ملکا- تقسیم کرده و رفته است. بعد میروی تهش را دربیاوری که این سازمانهای «خوشبودجه»! بینالمللی که بدون نیازسنجی در جهان سوم پروژه میگیرند -بطوریکه همین ملکا دوره آرایشگریاش تمام شده، بعد نشسته در خانه درسخوانده، بعد رفته علوم دینی را در سطح عالی خوانده و اصلا الان معلم است و آن دوره آرایشگری گم شده در سوابق حرفهایاش- از کجا تامین اعتبار شدهاند، به اسمهای قلمبهای در حد پارلمان اروپا و اتحادیه اروپا و صندوق توسعه زنان ملل متحد میرسی. بی اغراق؛ تعداد اینها با تعداد فلافلیهای پرکنبخور در ایران برابری میکند؛ سر هر کوچه یکی. با این تفاوت که افغانستان پرکنبخور ندارد، اما از این هنرنماییهای NGOای در ایران کم نیست. قبل از سفرمان یک خیریه ایرانی برنده یک اعتبار کلان از سوی اروپا شد. عنوان طرح؟ آگاهسازی زنان در مورد حقوق قانونیشان. لزوم اجرای طرح؟ نامشخص. گروه هدف؟ نامشخص. محل اجرای پروژه؟ بنا به سلیقه و مجوز طرف ایرانی. مثلا کورهپزخانههای محمودآباد یا قرچک. مشاور خانواده یا مددکار اجتماعی بعنوان کارشناس حقوقی میرود زنها و دختران غالبا کمسواد را دعوت میکند تا بلند شوند از خانههای ۱۲متریشان در سکونتگاهها به کلاس آموزش موسسه فلان بیایند و مثلا در مورد «امکان دریافت حق طلاق در عقدنامه» روشن شوند.
خوبیاش این است که فکروخیال اجاره اتاق و کمکبهمدرسه بچهها و بیکاری یک روز در میان شوهر، نمیگذارد زنها با تمرکز به روشنگریهای مجری ایرانی توجه کنند تا طغیان مادر خانه هم به گرفتاریهای خانواده اضافه نشود.
وگرنه عموما خانوادهها به خیریهها و مددکارهایشان اعتماد زیادی دارند و زود حرفشان را میپذیرند. لازم به یادآوریست نگارنده مخالف مبحث آگاهسازی نیست. اما جایش و سن و شرایط گروه هدف و اولویتهای زندگی او هم آدم است و معلوم نیست چرا همیشه در ارزیابیها گم است. مگر اینقدر شیرتوشیر و الکی پلکیست؟!
تجربه پرواز با خطیهای هرات- مشهد
هر بار هر کدام از میزبانها گفت «راحت باشید. خانه خودتان است»، گفتم «والا اگر خانه خودمان از این خبرها باشد». اما بعد از سه روز باید خانهی بزرگی را که یک طبقهاش بصورت کامل در اختیارمان بود، بگذاریم برویم. خیلی جدی اصرار دارند که «تازه قرار بود برویم دهمان. خانه عمه هنوز نرفتهایم. خانه دختر فلانی و پسر فلانی هم مانده» ولی محض احتیاط دونفر هم رفتهاند برایمان ماشین مطمئن پیدا کنند تا مرز. راننده خطی مسیر هرات-مشهد را با تویوتای نو نوارش میآورند. در جایگاه کرولا در افغانستان که در واقع پراید این کشور محسوب میشود از شدت شیوع و حجم محبوبیت(!)، همین بس که این تویوتا اولین و آخرین ماشینی بود که ما سوار شدیم و کرولا نبود.
دم در؛ موقع پوشیدن کفشهایم احساس برق و تمیزی خاصی نسبت بهشان دارم. بیشتر میگردم، میبینم نه واقعا کفشهای منند. یاد دیشب میافتم که داشتم به یکی از همسفرها میگفتم صبح قبل از حرکت، باید کفشها را تمیز کنم. و صبح یادم رفت. و یکی از جهانگیریها این را شنیده و خاطره اردوهای راهیان نور را برایم زنده کرده و دوستی که شبها تا صبح نمیخوابید و هی کفش واکس میزد و جفت میکرد. تا دقیقه نود، شرمنده میزبانهاییم.
تقریبا به تمام اعضای سببی و نسبی خانواده جهانگیری شماره سیمکارتهای ایرانی و افغانستانیمان را میدهیم. تا ظهر که به مرز و بعد مشهد برسیم، چندین بار تماس میگیرند و از امنیت راه و کیفیت راننده سوال میکنند. بیشتر هم با من در تماسند، قشنگ فهمیدهاند آن خوشحالی که عاشق سفر زمینیست و توی راه چشم روی هم نمیگذارد، کیست. هرچند احتمال خطر هم وجود دارد، اما بنظرم بیشتر برای اینکه احساس بی صاحابی در غربت نکنیم، پیگیرمانند.
سربازها و کارمندان مرز، نسبت به ما سختگیری کمتری دارند. با حال فامیلبازی میخواهند خارج از نوبت صفها را رد کنیم. اما چهرهنگاری و انگشتنگاری را مثل بقیه از ما هم انجام میدهند.
از معجزات خدا اینکه راننده با عبور از مرز اسلامقلعه و ورود به خاک ایران، سرعتش خودبخود از ۱۷۰ به ۱۲۰ افت میکند. بدون اینکه اجبار یا مأموری در کار باشد، عین عین ایرانیها میراند.
بعدازظهر؛ همینطور که آقای دولتمند خالاف دارد «آه جوابم نکن، خسته راه آمدم» را میخواند، وارد مشهد میشویم. با این تفاوت که خسته هیچچیز نیستیم. همین الان ظرفیت این را دارم که دور بزنم، از اول مسیری که آمدم را برگردم و دوباره شروع کنم. اما احتمال زیاد نظر میزبانها چیز دیگری باشد. با برگشتن کنار میآیم و چون تا فردا که زمان حرکت قطارمان به تهران است، وقت داریم، با زیارت و حرم خلوتِ بعد از نوروز، حواس خودم را پرت میکنم
منتظرم برسم خانه؛ و عین بچگیهایم در دبستان قائم آل محمد، سیر تا پیاز اتفاقها را برای مادرم بگویم. که زنهای افغانستان اکثرا خودشان توی خانه نان میپزند. که توی خیابانها ماشینهای نظامیای هست که مردم میگویند از جبههها آمدهاند. که فشار آب در آنجا خوب است(تنها معیار توسعه از نظر مادرم!). که نوید قرار است برای پیگیری بیماریاش به ایران بیاید و کمک میخواهد. که همه ساعتها در افغانستان خوابند و اصلا بهتر!
پسفردا تهرانیم و دوباره باید توی اداره دولتی و استخر و باشگاه و مدرسه و کجا و کجا راه بیفتیم که «قانونا یک افغانستانی نباید بخاطر ملیتش یا مهاجر بودنش از خدماتی محروم شود.» و بشنویم که «برو بابا» یا نهایتا «برای ایرانیهایش هم نداریم، چه برسد «غریبهها» » و وسط بحث با کارمند مردمدار اردوگاه گلتپه که معلوم نیست نیمخیز شده بخواباند توی گوشم یا میخواهد دنبالم کند، دلمان برود توی شرجیِ بهاندازهی کابل یک دوری بزند. توی خیال؛ یک سر تا دره پنجشیر برود. لغات پشتوی روی تابلوهای شهر را با کمک ترجمه انگلیسیشان کژدار و مریز معنی کند، یکدور بدخشان و نورستانِ ندیده را ببیند و برگردد.
یکروز؛ ترساندن بچه از پلیس(بجای دزد!) و انداختن جمیع آسیبهای اجتماعی و بیکاری و تحریم و افت شاخص بورس و عدم وصول طلبهای نفتی و پیری جمعیت و آمار طلاق و وضعیت ضریب جینی و خروج آمریکا از برجام به گردن مهاجرها، تمام میشود؛ دوستتر میشویم. انشاءالله.
و تمام
ثبت ديدگاه