از دفتر خاطرات روزانه
پدرسوخته‌ها

نفتکش

راه راه: شنبه
امروز پهپاد آمریکایی که هی پُزش را به ما می‌دادند و می‌گفتند دلتون بسوزه ما داریم شما ندارید را، نرسیده به مرزمان، در هوا خشکاندیم. خبرش که به آمریکا رسید زدند زیرش و گفتند کی ما به پهپادمان نازیدیم، بعدش هم لازم نیست به رویمان بیاورید، ایش، آینه. در دلم گفتم آدم بادکنک سوراخ باد کند، اینجور ضایع نشود.

یکشنبه
امروز آمدم لب آب، دیدم انگلیسی‌ها در جبل‌الطارق نفتکشمان را‌ توقیف کرده‌اند و از آن‌طرف برایم دست تکان می‌دهند. دستی در آب تکان دادم که انگار فقط برای دیدن دریا آمده‌ام تا از منظره لذت ببرم و به قول معروف سگ‌محلشان کردم. آنها هم هی بشکه‌های سنگین نفت را محکم در آب پرت می‌کردند که جلب توجه کنند اما نگاهشان نکردم، آب دریا هی میپاشید توی صورتشان و سر تا پا خیس شده بودند، از لج ما لباس خودشان شوره زد. در راه برگشت به این فکر کردم که چقدر انگلیسی‌ها پدرسوخته‌اند، نمی‌گویند فرداروز مستعمرات‌شان مجبورند بشکه‌ها را از ته دریا جمع کنند تا پس‌مان بدهند؟!

دوشنبه
خواستم بروم ببینم نفتکش حالش چطور است، در راه بازیگری را دیدم که به زبان سگ‌ها حرف می‌زد. عجب زمانه‌ی سگی‌ای شده، سگ‌ها کم پاچه می‌گرفتند حالا آدم‌ها هم اضافه شدند. ترسیدم که مبادا در راه پاچه‌‌ام را بگیرد، برگشتم خانه!

سه‌شنبه
در اخبار نشان می‌داد سگی انگلیسی حرف می‌زند، با خودم گفتم دیدی گفتم انگلیسی‌ها پدرسوخته‌اند، زبانشان را به سگ‌های زبان بسته هم تحمیل کرده‌اند.

چهارشنبه
امروز از خانه بیرون نرفتم. مدام در این فکرم که اول سگ‌ها زبان آدمیزاد یاد گرفته‌اند یا آدم‌ها زبان سگ؟ بعد به این نتیجه رسیدم که چه فرق می‌کند، مثل همان مرغ و تخم‌مرغ است. اگر اول مرغ بوده، بالأخره تخم‌مرغ هم می‌آمد، اگر هم اول تخم‌مرغ بوده بالأخره مرغ می‌آمد. ولی از حق نگذریم، چه سگ باهوشی!

پنج‌شنبه
آمریکا گفت در تنگه‌ی هرمز پهپاد ایرانی شکار کرده است. همه‌ی پهپادهایمان را شمردیم حاضر بودند. کار به جایی رسید که بچه‌ها هم حضوریِ هواپیما کنترلیشان را زدند. دیدم آمریکا زیادی دارد هر روز ضایع‌تر می‌شود، گفتم آهان، حتما موشک کاغذی من بوده که از تنگه‌ی هرمز سر‌درآورده، دیدم ساخت موشک کاغذی با این بُرد هم نشانه‌ی قدرت است، برگشتم خانه که بیشتر ضایع نشوند.

جمعه
امروز در تنگه‌ی هرمز یک تعداد نفتکش انگلیسی را توقیف و به سمت ساحل کشور هدایت کردیم. رفتم لب آب، به نشانه‌ی خوش‌آمد گویی برای انگلیسی‌ها دست تکان دادم، دیدم بدون آنکه بشکه در آب پرت کنند خودشان را خیس کرده‌اند. انگلیسی‌ها پدرسوخته‌اند، کسی از کارشان سر در نمی‌آورد. در راه برگشت خواستم کتاب «چگونه سگ‌ها حرف می‌زنند» را بخرم، کتابفروشی بسته بود.

ثبت ديدگاه