جزئیات یک زندگی سگی
پسرم خفه شو

گنبد آهنین اسراییل

راه راه: ساعت ۱۱ شب دوشنبه
کم کم آماده‌ی خواب می‌شویم. من کمی نگرانم اما پدر می‌گوید نگران نباش، تا وقتی گنبد آهنین هست اتفاقی برای ما نمی‌افتد. خواستم بگویم «دفعات قبل هم همین را گفتی و دقیقا همیشه هم یک اتفاقی افتاده» ولی دیدم پدر خوابش برده. انصافا چطوری با کلاهخود اینقدر راحت خوابش می‌برد؟

ساعت ۲ شب دوشنبه
با یک صدای وحشتناک از خواب پریدم. تا بفهمم چه شده خودم را در بغل پدر دیدم که با جیغ و داد به سمت پناهگاه می‌دود. حالا که فکر می‌کنم صدای جیغ پدر از صدای موشک‌ها هم ترسناک‌تر است. اوه اوه فردا صبح باز باید تشک‌هایمان را بشوییم.

ساعت ۱۲ ظهر سه شنبه
بعد از یک شب پر از خمپاره و یک صبح پر از بیگاری برای شستن تشک‌ها، یک ناهار خوشمزه حال آدم را جا می‌آورد. ولی حیف که مادر از این زندگی پر از استرس خسته شده و به خانه‌ پدربزرگ در آمریکا رفته. آشپزی پدر از تیراندازی‌اش هم بدتر است. به قول مادر «پس کی این زندگی سگی تمام می شود؟»

ساعت ۸ صبح چهارشنبه
دیشب پدر آماده باش بوده و بعد از تلافی فلسطینی‌ها، حسابی آسیب دیده. الآن فقط چشمهایش در گچ نیست.
البته دلیل آسیب دیدنش خود خود موشک‌ها نبودند. بعد از شروع موشک‌باران پدر فرار می‌کند ولی به خاطر وزن زیادش می‌خورد زمین و بقیه سربازان فراری از رویش رد می‌شوند.
به پدر می‌گویم «مگر گنبد آهنین نداشتیم؟»
پدر می‌گوید «پسرم! خفه شو!»

ثبت ديدگاه




عنوان