تحلیل یک ترانه ناظر بر ترانه سرا و مخاطب/2
چی بهتر از تو

راه راه: « دونه دونه ، دونه دونه ، یه حسی کــه حالا بینمونه / مال خود خودمونه ما رو به هم میرسونه »

ترانه سرا در ابتدای این ترانه به شمارش می پردازد. مخاطب از چیزی که شمارش می شود اطلاعی ندارد و این چیزها می تواند گوسفند، افراد در صف خرید پراید، پیاز های لاکچری در جعبه های سیلکونی یا فیلم های بازی کنسول سگا باشد. شاعر در ادامه به حس و حال اشاره می کند و آن حس و حال را متعلق به خود و مخاطب می داند. مخاطب که نه از شمارش سر در آورده و نه ترانه سرا را شناخته می گوید:« فعلا خودتو با من قاطی نکن ببینم توی بقیه شعرت چی میشه.» ترانه سرا سرودن را از سر می گیرد. خداییش انتظار داشتید کار دیگری را از سر بگیرد؟! 

« دونه دونه آآآآآآ دونه دونه »
شاعر ضمن ادامه دادن شمارش، هنوز هم مشخص نکرده چه چیزی را می شمرد. مخاطب که بی حوصله شده و نزدیک به حالت کوبیدن سر خود به روی میز است می گوید:«مسخرمون نکرده باشی یه وقت همینطوری بخوای بشمری؟!» 

« دونه دونه دونه دونه یک ستاره تو آسمونه /یه‌جوری میزون میکنه که مارو باز به هم برسونه »
بالاخره ترانه سرا لب از لب می گشاید و می گوید که در حال شمارش چه چیزی بوده. او داشته ستاره های آسمان را می شمرده که ناگهان صبح شده و خورشید چشمان او را به چشمان مخاطب بخیه زده و به قول خودش، طوری میزون کرده که آن دو را باز به هم رسانده. مخاطب که در اثر این نور رسانی ترانه سرا را دیده بدون ذوق و شوق خاصی می گوید:« اااااا، محسن توئی؟ خب زودتر می گفتی! چه خبرا؟ حالت چطوره؟ خوش میگذره بی ما؟» ترانه سرا مثل کسی که پراید ترمز دیسکی دار خودش را تحویل گرفته باشد ذوق و شوق می کند و ادامه می دهد. غافل از اینکه مثل همان شخص مجبور است! می فهمی؟ مجبور!
 
« دل گرفتاره ، عاشق یاره /من نه مستم و هوشیار، یه حال جدیدی بینمونه »
ترانه سرا که مرز های بین دو مصراع را به گشودگی مزمن دچار کرده و تن شعرا را در قبر به برق فشار قوی متصل نموده، از گرفتگی دلش سخن به میان می آورد. شتک شدن سفره دل شاعر به اعتراف به عاشقی هم می کشد ولی او از بیان حس و حال خود عاجز است و از یک حال جدید میان خود و مخاطب خبر می دهد که چشمان مخاطب را حسابی گرد می کند. مخاطب در پی این اتفاق می گوید:« حالا رو بهت دادم پررو شدی! منو بگو فکر می کردم درست شدی! چطوریه که نه مستی نه هوشیار؟ علف جدیده؟» و چشمانش را با لبانش به حالت تاسف همانند پدری که تماشاگر خوردن پای بچه به پارچ آب باشد هماهنگ می کند.

« یه چیزایی توی چشاته که دلمو می‌لرزونه/ آدمو از تک و تنهایی بدجوری میترسونه »
شاعر، در حالی که سخنان مخاطب مثل یک پشه کش برقی به صورتش خورده، از چیزهای درون چشمان مخاطب گله می کند. او در حال صحبت کردن از تنهایی خود است که مخاطب وسط حرفش می پرد و می گوید:« همون بهتر که تنها باشی! تو هیچ وقت لیاقت منو نداشتی. یادت نیست سر یه چیز الکی چطوری توی سر من می زدی؟» ترانه سرا هم کاربن به دست کار مخاطب را تکرار می کند و به این روند ادامه می دهد.

« این زندگی زندگی نمیشه نباشی یه زندونه /چی داری که نفساتم آخه یه جورایی درمونه »
ترانه سرا زندگی را بدون مخاطب به زندان تشبیه می کند. علمای بدیع و بیان هنوز از درک وجه شبه میان زندگی و زندان به عنوان یک ماهیت ذهنی به یک ماهیت خارجی عاجزند. ولی فلاسفه این مصراع را با مصراع بعدی تفسیر و گفته اند همان گونه که گاهی نفس به صورت مصنوعی به انسان می رسد و باعث درمان او می شود، زندگی نیز گاهی می تواند همانند زندان شود و بدیهی است که سخنان فلاسفه قابل درک برای عموم نباشد! مخاطب که از جمله عوام است می گوید:«من یکی بمیری هم بهت نفس مصنوعی نمی دم.» ترانه سرا که دست پیش را دارد، کم نیاورده با پررویی تمام ادامه می دهد.

« دلی که به رفتار تو ، طرفدار تو ، گرفتار شد/ وقتی که دلبریاتو دید، یک شبه بی‌افسار شد»
شاعر از اتصالی کردن دلش به رفتار مخاطب خبر می دهد و طرفداری و گرفتاری خودش را همچون کره به عسل به رخ مخاطب می کشد. در ادامه از تماشای دلبری های مسبوق به سابقه مخاطب خبر از یک شبه افسار پاره کردن خود می دهد و آن حیوان بی نوای چهارپا را با خودش یکسان می بیند. مخاطب در حال ترک مکان است. ترانه سرا برای اولین بار در طول شعر خارج از قالب شعر خنده ای جوکروار زده و می گوید:« حالا می فهمی!»

« تو دلربای منی، نفسی هوای منی/ بالا بری پایین بیای تو دیگه برای منی »
شاعر در اینجا دست به بدن مخاطب می برد و سیمی که دور او پیچیده شده را باز می کند. سپس گرد و خاک را از دو شاخه ها زدوده و آنها را در پریز برق فرو می نماید. در همین حین این بیت ها را سروده و هیچ وقعی به حال مخاطب که یک کنسول سگاست نمی نهد. مخاطب که حال متوجه شده وی در تاریکی زیر زمین ستاره نمی شمرده بلکه در حال شمارش فیلم های بازی و ریختن آنها در جیب خود بوده می گوید:« این همه سال داشتم خاک می خوردم؟ الان بالا بیام پایین برم برای توام؟ از وقتی اون لعنتی اومد که تو دیگه محل هاپو هم بهم…» ترانه سرا بازهم قالب شعر را به هم می زند و وسط حرف مخاطب پریده، می گوید:« اگه الان اون نسوخته بود که بازم سراغ تو نمی اومدم که! بگیر بشین میخوام بازی کنم.» اینجا بود که سگا را به برق زد و نشست تا کلاغ‌خون صبح باهاش بازی کرد. تحلیل ما به سر رسید، مخاطب به جای اصلیش نرسید؛ پلی استیشن سوخته بود که ترانه سرا اومده بود سراغش.

ثبت ديدگاه