چه شد که رستم، رستم شد؟
کد ضدگلولهی کانتر
۱۰:۰۰ ق٫ظ ۲۴-۰۳-۱۴۰۴
داشتم گرشاسب نامه را ورق میزدم که به وصف مردانگی او رسیدم. اسدی طوسی میگفت گرشاسب بزرگترین پهلوان ایران است. رستم بارها در شاهنامه شکست خورده. اکوان روی سنگی به دریا پرتش کرده. از رزم اسفندیار گریخته. سهراب پشتش را به خاک مالیده. اما گرشاسب هرگز شکست نخورده است. اسدی میگفت:
اگر رزم گرشاسب یاد آوری
همه رزم رستم به باد آوری
اما چرا به باد نبردیم؟ چرا اتفاقا رستم در تاریخ ماند و کهن الگوی پهلوانی شد و گرشاسب تنها توانست با گشتاسب رابطهای «فریبرز عربنیا – ابوالفضل پورعرب» گونه بسازد؟
وسط همین فکرها بودم که با صدای انفجار از جا پریدم. بُهتم زده بود. دایرههای قرمز با صدایی شبیه اکلیلسرنجهای چهارشنبه سوری به آسمان پرتاب میشد. البته فقط آنهایی که کسری کامبت در گیم نتش میفروخت همچین صدای ترسناکی داشت. شب قبل اسرائیل پنج شش نفر از سرداران سپاه را کشته بود. دایرههای قرمز میترکیدند. بوی بسیار تیزی میریخت توی دماغ. این بو را دیگر نه در چهارشنبه سوری شنیده بودم و نه حتی در مانور روزهای سربازی. باید برویم به پناهگاه! پناهگاهمان کجا بود؟ تازه مرد همسایه با زیرپیرهن و شلوارکش ایستاده بود روی پشتبام و داشت برای برادرزادههای همسرش در گروه دورهمی فامیلی محتوا تولید میکرد. نمیدانم بیشتر از شجاعت مرد شلوارکی خجالت کشیده بودم یا گرشاسب شیرم کرده بود.
برگشتم سر کتاب. با خودم گفتم: «چرا ما از نبود یک گرشاسب رنج میبریم؟» چرا مثل مجریهای رادیو با خودم حرف زدم؟ دلم گرشاسب میخواست! گرشاسبی که حالا اگر هم با یک حرکت گرز نه؛ لااقل با یک موشک فوق پیشرفتهای چیزی بزند یکباره کار اسرائیل را تمام کند انقدر بدبختی نکشیم! قطعاً چون مردم ما گرشاسب را از یاد بردهاند به این روز افتادیم.
زدم جلو. چند رزم خواندم. حوصلهام داشت سر میرفت! بزرگوار مثل رعد ظاهر میشد و دد و دیو را به اشارهای از وسط دو نیم میکرد و میرفت مرحله بعد! انگار از گیم نت کسری کامبت چیت کد تمام مراحل را خریده بود. کتاب را انداختم کنار. یاد روزهایی افتادم که شاهنامه میخواندم! که چطور نفس حبسه میآورد لامصب!که اکوان دیو رستم را روی سنگ بلند کرد و گفت به کوه بزنم تو را یا دریا و من میگفتم: «بگو دریا! بگو دریا!» و رستم گفت کوه و من کار رستم را تمام شده دیدم؛ غافل از اینکه مغز اکوان دیو مثل دیبی برعکس کار میکند. با لحظهای که خون از جای تیرهای اسفندیار بر بدن رستم میریخت؛ که خنجر سهراب زیر گلویش بود؛ که نیزههای شغاد توی تنش! یا کودکیش؛ وقتی در کیسههای نمک پنهان بود تا وارد دژ سپند شود و انتقام نریمان را بگیرد. قهرمان من چرا باید مخفی میشد آخر؟ وای! اگر دربان، نیزهای وارد کیسه کند چه؟!
چیزی که رستم را رستم کرد پیروزیهایش نبود! پیروزیهای بعد از شکستش بود! بازی با چیت کدهای کسری کامبت صفا ندارد.
ثبت ديدگاه