ورژن آخر داستان شرلوک هلمز
اینقدر ظاهر بین نباش مرد!

راه راه: دکتر واتسون وارد دفتر کار شرلوک هلمز شد و با صدای بلند گفت: «شرلوک پاشو یه تکونی به خودت بده!… یه نفر داره میاد اینجا که…» شرلوک که تازه از خواب بیدار شده بود با همان دست و پای نشُسته پرید وسط حرف دکتر واتسون: «خوبه واتسون! من از بچگی سرم درد می کرد برای حل معماهای جدید» دکتر واتسون نگاهی به شرلوک هلمز انداخت که معنی اش تقریباً می شد چیزی شبیه به «شرلوک تو رو خدا اول صبحی اینقدر چرت و پرت نگو. پاشو برو دست و صورتت رو بشور الان طرف میاد. واسه خودت بد میشه که با پیژامه راه راه آبی و عرقگیر رکابی ببیندت!»

 

 

البته این پیامی نبود که هرکسی بتواند از نگاه دکتر واتسون برداشت کند، اما شرلوک هلمز بسیار تیز و بز تر از یک آدم معمولی بود؛ برای همین متوجه فهوای کلامِ نگاهِ دکتر واتسون شد. یا حداقل اینطور وانمود کرد که متوجه فهوای کلامِ نگاهِ دکتر واتسون شده! شرلوک تا دم درِ سرویس بهداشتی رفت و دوباره چند قدمی به سمت دکتر واتسون که همانطور وسط اتاق ایستاده بود برگشت و انگار که چیزی گم کرده باشد پرسید: «واتسون… گفتی پاشم برم چیکار کنم؟!»

 

 

از وقتی دکتر واتسون ازدواج کرد و صاحب زن و زندگی شد، شرلوک هلمز روزهای سختی را در تنهایی خودش پشت سر گذاشت. چون خانم هادسون هم که خیلی وقت بود با پلاک عبور موقت تردد می کرد، بالاخره شرلوک را تنها گذاشت و به دیار باقی شتافت؛ و شرلوک مجبور بود صبح تا شب بپزد و بشورد و بسابد و یخ حوض بشکند و با خودش حرف بزند. برای همین به شدت افسرده و منزوی شده و آلزایمر گرفته بود.

 

 

شرلوک و واتسون چشم در چشم هم ایستاده بودند و احتمالاً پیام هایی را مخابره می کردند، که مردی تنومند وارد اتاق شد. ارتباط چشمی عمیق بین شرلوک و واتسون به هم خورد و شرلوک نفس راحتی کشید. ظاهراً متوجه حرف های واتسون نمی شد! واتسون به مرد اشاره کرد و رو به شرلوک گفت: «شرلوک، ایشون آقای گامبل هستن، اومدن که…» شرلوک همانطور پابرهنه وسط حرف واتسون پرید: «بذار خودم حدس بزنم واتسون…» بعد چشم هایش را خوب مالید و سر تاپای مرد تنومند را برانداز کرد و با حالتی حق به جانب گفت: «خب، خب، خب… آقای…» شرلوک فامیلی مرد را یادش رفته بود، برای همین با نگاهش ملتمسانه از واتسون کمک می خواست. واتسون متوجه منظور شرلوک نشد، اما خود مرد فامیلی اش را گفت: «گامبل!»

 

 

شرلوک انگار که کشف بزرگی کرده باشد گفت: «درسته! خب آقای گامبل، به نظر میاد که شما در هفته گذشته زندگی سختی داشتید. از بازوهای بزرگ و هیکل قوی شما میشه فهمید که شغل تون کارگریه، اما ظاهراً چند روزی هست که سر کار نرفتید. برای اینکه دست هاتون تمیزه و اثری از لکه های روغن یا سیمان یا هر چیز دیگه ای که باهاش کار می کنید دیده نمیشه. البته بهتره بگم اخراج تون کردن و شما الان دنبال کار هستید. چون یه آگهی استخدام از جیب سمت چپ تون زده بیرون. شاید اینطور به نظر برسه که شما چپ دست هستید؛ اما نه! شما راست دست هستید. فقط موقع گرفتن این آگهی از پسربچه ای که اونو توی خیابون پخش می کرد، درحال سیگار کشیدن با دست راست تون بودید. هنوز خاکستر سیگار روی یقه سمت راست کت تون دیده میشه…»

 

 

درحالیکه شرلوک مشغول شرح دادن مشخصات آقای گامبل بود، دکتر واتسون رنگ عوض می کرد و سرخ و سفید می شد. برای همین تصمیم گرفت حرف شرلوک را قطع کند: «شرلوک، به نظرم بهتره بذاری آقای گامبل خودشونو معرفی کنن. اینجوری متوجه میشی که چرا اینجا اومدن.» شرلوک نگاهی به واتسون انداخت که حتی خودش هم معنی اش را نفهمید. بعد ادامه داد: «اوه! بله، آقای گامبل. احتمالا شما اینجا اومدید که از صاحب کار قبلی تون شکایت بکنید. باید بگم کار من ابداً این نیست که به پرونده های پیش پا افتاده حقوقی رسیدگی کنم. شما در دفتر کار شرلوک هلمز هستید. کارآگاهی که فقط به معماهای فوق پیچیده ورود می کنه.» آقای گامبل در حالیکه خط نگاهش به صورت عمودی از موهای نامرتب شرلوک به عرق گیر رکابی و حتی پایین تر، پیژامه آبی راه راه او، در حال حرکت بود، همزمان سعی داشت جلوی خنده اش را بگیرد. برای همین بعد از چند ثانیه سکوت گفت: «آقای هلمز، از دقت نظر و تیزبینی شما واقعا شوکه شدم! این باعث حیرته که شما هنوز هم می تونید خوب ببینید. اما…»

 

 

واتسون که همچنان درحال تغییر رنگ بود با دستپاچگی گفت: «اما شرلوک! آقای گامبل برای کار دیگه ای به اینجا اومدن.» آقای گامبل از دکتر واتسون خواست که خودش ماجرا را تعریف کند: «قبل از هر توضیحی باید عرض کنم آقای هلمز، مرحوم پدربزرگم درشت و توپر بود. من و داداشام هم به اون خدابیامرز رفتیم. این خاکستر سیگار هم برای مردیه که توی ایستگاه اتوبوس کنار دستم وایساده بود. ممنون که گفتید، الان پاکش می کنم. اما در مورد این آگهی… راستش این برای شماست آقای هلمز!»

 

 

شرلوک به جمله آخر آقای گامبل توجهی نکرد. فقط بدون مقدمه گفت: «این چی میگه واتسون؟ یعنی چی که کارگر نیست و سیگار نکشیده؟! چرا دارید منو صحنه سازی در میارید؟ مستخدم من به رحمت خدا رفته، دستیارم منو ترک کرده. من در دفتر کارم سکونت دارم. الان زیر شلواری پامه، هیچکس بهم کار نمیده، افسرده شدم… من باختم، بدم باختم… فقط بذارید برم من…» واتسون که حسابی کفری شده بود گفت: «چر اینقدر مهمل می بافی شرلوک؟ بازم شب نشستی تکرار سریال پایتخت رو از شبکه آی فیلم دیدی؟ اصلاً مگه من هزار بار بهت نگفتم درسته که چشمای تیزی داری، اما آدما رو از روی ظاهرشون قضاوت نکن؟! خانم هادسون بیچاره دق کرد از دست تو!… حالا این آقای گامبل…»

 

 

واتسون و شرلوک با صدای بسته شدن در، به سمت آن برگشتند و متوجه شدند آقای گامبل آنجا را ترک کرد. واتسون با ناراحتی گفت: «شرلوک، آقای گامبل اومده بود تا آگهی استخدام شرکت کارآگاه خصوصی رو بهت بده. اما تو همه چی رو به هم ریختی…» شرلوک بادی به غبغب انداخت و گفت: «یعنی من با اینهمه سابقه و شهرتی که دارم، برم توی شرکت اون کارآگاهی کنم؟ خب من که همین الانش هم کارآگاهم و دارم کلی پرونده حل می کنم!» واتسون که عین هندوانه هایی که با اسپری رنگ می کنند و پشت نیسان می فروشند قرمز شده بود گفت: «به خودت بیا مرد! تو الان سه ماهه که حتی جدول روزنامه هم حل نکردی. آقای گامبل صاحب خونه توئه! اومده بود تا بهت بگه حداقل برو توی اون شرکت، که یه پست برای آبدارچی شون خالی دارن، کار کن تا بتونی کرایه های عقب افتاده‌ت رو بدی و سر ماه دیگه که قرار دادت تموم میشه اینجا رو تحویلش بدی»

 

 

شرلوک با بی تفاوتی شانه بالا انداخت و گفت: «عوضش از روی ظاهرش کاملا می شد فهمید که فامیلیش چیه؟ چون گامبو و قلمبه بود.» بعد در حالیکه داشت به سمت کاناپه ای که روی آن خوابیده بود بر می گشت، ادامه داد: «راستی واتسون! لطفاً به خانم هادسون بگو دوتا فنجون چای بیاره.»

۳ Comments

  1. m.asadpour ۱۳۹۷-۱۰-۲۲ در ۰:۳۵ ق٫ظ- پاسخ دادن

    عالی بود ???

  2. علی پرتوی ۱۳۹۷-۱۰-۱۹ در ۴:۱۷ ب٫ظ- پاسخ دادن

    خیلی عالی و بانمک

    • سمیه قربانی ۱۳۹۷-۱۰-۲۱ در ۱۱:۵۱ ب٫ظ- پاسخ دادن

      خیلی خوب بود. عالی

ثبت ديدگاه