شاید پیتر همین نزدیکی باشد
لای این شب‌بوها

الاغ

راه راه: در روزگاران جدید پسری به نام بیژن زندگی میکرد که عاشق حیوونا بود. یه روز که رفته بود توی روستاهای اطراف شهر تا ریه‌هاش بفهمن اکسیژن چه مزه‌ایه، چشمش به یه خر افتاد که خیلی معصوم به نظر میرسید. بیژن کمی قند بهش تعارف کرد، ولی خره با توجه به نوسانات بازار ارز، قیمت نقل و نبات از دستش در رفته بود و عوض عر عر مستانه، یه گاز حسابی از انگشتای بیژن گرفت.

بیژن خیلی دردش اومد ولی دعوا و کتک‌کاری راه ننداخت و کارش رو گذاشت به حساب ویژگی های ماهوی خر!
اون روز بیژن خسته و له و لورده برگشت خونه.
صبح که بیدار شد و عینکش رو به چشمش زد، دید چشماش با عینک تار میبینه و بدون عینک همه چی واضحه، یاد مرد عنکبوتی افتاد و فهمید چون خر گازش گرفته حتما داره تبدیل به یه مرد خری میشه.

بیژن خوشحال از اینکه قدرت خارق العاده ای پیدا کرده لباس پوشید تا بره دانشگاه. انگار گاز اون الاغه بدجور اثر کرده بود، چون بر خلاف هرروز پیژامه‌ش رو همون جا وسط اتاق غنچه کرد و رفت.

سوار ماشینش شد و تا از پارکینگ بیرون بیاد گل گیر چند تا ماشین رو زخمی کرد و هار هارکنان رفت.
در پارکینگ هم همینطور باز…
توی اتوبان با سرعت پنجاه تا تو لاین سبقت حرکت میکرد و یه اتوبان رو بسته بود. هرکی ام از کنارش رد میشد و بهش میگفت «الاااااغ»، این میگفت فدایی داری داداش…
یا مثلا پشت چراغ داشت قبض برق خونه رو پرداخت میکرد و به بوق بوق پشت سریاش توجه نمیکرد.
یه بار که بدون راهنما زدن از سمت راست یکی سبقت گرفت، طرف دنبالش کرد و جلوی ماشینش رو گرفت، ولی بیژن خر تر از این حرفا بود، قفل فرمون رو درآورد و قبل از هر اقدامی محکم کوبوند تو صورت طرف و‌ فرار کرد.
وقتی رسید دانشگاه، وسط حرفای استاد رفت نشست رو صندلی جلو، از اونجایی که تو‌ اون زمونا فاق شلوارا کوتاه بودن و بیژن هم مثل یه الاغ به پوششش اهمیت نمیداد، همونجوری درحالی که نصف بدنش معلوم بود، نشست جلوی جماعت و اونها هم الاغ الاغ گویان جاشون رو عوض کردن و رفتن اونور نشستن.
وقتی برای ناهار رفت سلف، یه قاشق از غذاش خورد و بقیه ش رو برگردوند روی میز. یکم با ناخناش رو سفره یه بار مصرفا چنگول انداخت، بعدشم رفت ‌رو چمنای دانشگاه خرغلت زد و جفتک انداخت، تا هیجانات الاغیش فروکش کنه. برای کلاس بعدازظهر امتحان داشتن ولی بیژن چون آخر هفته‌ش رو به صفاسیتی گذرونده بود و درس نخونده بود، رفت وایساد جلوی کلاس و به هم‌کلاسیاش گفت استاد امروز نمیاد…بچه‌ها هم کم‌کم رفتن و امتحان و کلاس و استاد یه جا پیچونده شد!
خلاصه بیژن قصه ما حسابی تو نقشش فرو رفته بود و واسه خودش خری شده بود.
آخر قصه دیگه ما زورمون نرسید کاری کنیم بیژن تا اخر عمرش به خوبی و خوشی با یه نفر زندگی کنه، آخرشم درحالی‌که داشت جفتک انداختن تمرین میکرد، از پنجره افتاد بیرون و مرد. ولی چون همه چی خرکی بود نسلش منقرش نشد…
تا بیژن های بعدی خدا نگهدار

ثبت ديدگاه