خاطرات طنز اربعین
روایت اربعین| کربلا رفتن کفش نمی‌خواهد

نجف که رسیدیم جمعیت موج می‌زد، هرکس که می‌خواست وارد حرم شود برای فرار از صف طولانی کفش‌دارها، کفش، دمپایی، کفش کتانی و هر پاپوشی از هر جنس و مدل و ملیتی داشت را همان اول صحن ورودی جامی‌گذاشت. تلی از کفش به درازای خیابان ورودی به صحن جمع شده بود. کفش چینی روی چرم تبریز بود و نعلین عربی کنار چرم ایتالیا. مارک کفش کتانی تایگر کنده شده بود و چسبیده بود به دمپایی نیکتا، هیچ تفاخری بین این کوه کفش نسبت به هم دیده نمی‌شد، دیده نمی‌شد که کفش چرم تبریز به کتانی پاره‌ای آمده از پاکستان فخر بفروشد که از شدت خستگی کار و راه، دوخت جلویش از زیر کتانی، دهان باز کرده بود و برگش چون زبان از زیر بند‌ها آزاد و آویزان شده بود روی کتانی، هم‌زیستی مسالمت‌آمیز ملل و نحل بود. هیچ کفشی برای کفش دیگر پاپوش درست نمی‌کرد، پای‌شان را از گلیم‌شان درازتر نمی‌کردند، همه یک گلیم شده بودند. همه زیر پای زائران بودند، حالا خبری از کتانی‌های تن‌تاک پدر که سال قبل برای زیارت خریده بود و الان من گم‌شان کرده بودم نبود. دو لنگ مختلف دمپایی پوشیدم که یک لنگه‌اش زنانه بود. راهی پیاده‌روی نجف تا کربلا شدم. حاجی گفت گمانم پوشیدن کفش و دمپایی زنانه حرام باشد. گفتم غصبی باشد چطور؟ گفت: با هر قدمت شیطان بشکن می‌زند. و دو صاحب لِنگ دمپایی‌ها، هر قدم نفرینت می‌کنند. گفتم نفرین سوم در هر قدم را هم اضافه کن! چون کتانی‌هایم هم بوی پای بدی می‌دادند. بی‌چاره کسی که آن‌ها را پوشیده باشد. رسیدیم حرم حضرت ابالفضل (ع) شب جمعه بود و سیل جمعیت. با گم کردن کتونی‌ها و پوشیدن یک جفت دمپایی غیر جفت مردانه و زنانه، دیگر وابستگی و دل‌مشغولی نداشتم و با خیال راحت دمپایی را جا گذاشتم و وارد حرم شدم اما حاجی هنوز داشت برای کفش‌هایش جای مناسب پیدا می‌کرد که لای کوه کفش‌های لنگه گم نشوند. دو وجب جا وسط راهرو به سمت ضریح پیدا کردم و سریع نشستم هنوز امام جماعت قامت نبسته بود. پیرمرد چاقی سرپا ایستاده بود و ۳۶۰ درجه دید می‌زد که جایی برای نشستن و نماز پیدا کند. روی یک پا نشستم و یک وجب از دو وجب جای را تعارف کردم به پیرمرد. سریع نه نگفت و نشست و من هم مانند چشم زنان مصر پس از دیدن حضرت یوسف از حدقه درآمدم. فشار سنگین پیرمرد از خط صف خارجم کرد. برای سجده مجبور شدم پایم را عقب‌تر ببرم. نماز مغرب که تمام شد نفر پشت سری‌ام به حاجی گفت. پای این، حین سجده مزاحمم می‌شده، سر سجده گفتم “ای بابا” حکم نمازم چیست؟ پاسخش را که داد از حرم بیرون آمدیم کفش‌های حاجی نبود یعنی قاتی لای کوه کفش و گم شده بودند. هر بار با یک جفت دمپایی تابه‌تا از حرم برمی‌گشتیم. حاجی در حرم مشغول نماز شد. امام جماعت سجده آخرش را طولانی کرد. نماز تمام شد حاجی گفت رازی را به تو می‌گویم. در سجده آخر خوابم برد یک لحظه دیدم یک لنگ کفش گم شده‌ام زیر نرده کنار کفش‌داری‌ست. حاجی می‌گفت نامردی اگر تا زنده‌ام این کرامت و مکاشفه‌ام را برای کسی نقل کنی! لحظه خروج از حرم واقعا رفت و زیر نرده‌ی کنار کفشداری را گشت، ایمان داشت که هستند. باورش نمی‌شد نباشد و ‌خوابش صادقه نباشد یا آن حال سجده‌اش مکاشفه نباشد. چند بار زیر نرده کفشداری را گشت و خبری از کفش گم شده لای کوه کفش نبود. حاجی یک جفت دمپایی تابه‌تا ولی مردانه پوشید.

 

 

يك ديدگاه

  1. من ۱۴۰۰-۰۷-۰۲ در ۸:۳۸ ب٫ظ- پاسخ دادن

    سلام خوبه ولی بهتر هم میتونست باشه

ثبت ديدگاه