حاشیه نگاری نطنز بیست و هفتم
ثمر بیجهت هرگز!
۱۱:۰۵ ب٫ظ ۲۱-۰۳-۱۴۰۲
یادمان هست که چندین سال قبل، وقتی به باغ پدربزرگم در روستا میرفتیم، فقط میدانستیم که باید این زردآلوها را چید. اساساً برایمان مسئله نمیشد که این میوهها چطور بار آمدهاند! به عبارت دیگر از تمام مراحل مثمرشدن، برداشت را میفهمیدیم. قدری بزرگ شدیم تا اوایل بهار ما را برای بیلزدن پای درختچهها همراه خود میبردند. آن موقع درکمان از مراحل بیشتر شد. هر چه جلوتر رفتیم، در این مراحل عمیقتر شدیم و بهخاطر انجام افعال میفهمیدیم این درخت خودش بیجهت ثمر نمیدهد.
نوزده خرداد ۱۴۰۲ که از قضا مصادف با بیست ذیالقعده است و شاید باورمان نشود؛ اما معادل نوزده ژوئن هم، بیستوهفتمین نطنز تاریخ در حال برگزاری بود. در راه بودیم. به قاعدۀ چهلوپنج دقیقه (یا بیش) بعد از زمان شروع اعلامی رسیدیم. تالار سوره. صدای میکروفونی که از داخل سالن میآمد یعنی برنامه در حال اجراست. برادر سیدجواد طاهری را دیدیدم. عرض ادبی نمودیم و با خود اندیشیدیم، این بشر از چند ساعت پیش اینجا بوده است. پرچمش بالا! خوشحال و شاد و خندان در سالن را گشودیم. پر است! کی پر شد؟ شروع کردیم به چرخیدن. در این جایابی دوستان را که میدیدیم، عرض ادب نموده و ادامه ماموریت را سر میگرفتیم. جناب نوروزی از عقب دید ما را. سمتش رفتیم. اِند انتظامات است این بزرگوار. تا نطنز بوده، انتظاماتش با این بزرگوار برقرار بوده است. گفتیم حال به ما گوید برو آنجا بنشین. بهبه… چه بهتر از این. سلام و ادب کردیم. نمیدانم از خستگی بود، یا استیصال یا حالت عادی که چهرهاش نگران میزد قدری. فرمود الان رسیدهای؟ گفتم بلی. فرمود: «حاشیه بنویس.» صدای اجرا میآمد. همچو لحظۀ موت تمام آنچه مانده بود از کارهایم که باید انجام میدادم در این جمعهای، از جلو چشمانم بگذشت. گفتیم پوزش میطلبیم و با حفظ احترام بزرگوار میگویم برادر عفو نما و او هم میگذرد از ما حتما. نفسی کشیدیم و عرضه داشتیم: «حله حاجی!» فهمیدیم آن حسمان که «امورات خودبهخود جلو نمیروند شیخ!» درونمان خفتگیری راه انداخته و باعث چنین حرفی شدهست. در چشمان بزرگوار قدری از «راضیام ازت یه ذره» را دیدیم. اتفاقات همینطوری بر انسان مترتب نمیشوند. در هر لحظهای حکمتی است. اینها را داشتیم به آن بخش نگرانمان میگفتیم که آرام بگیگیرد.
قدری ایستادیم تا جلوسگاه بیابیم. نبود که نبود. خدا برکت دهد جمعیت را. مگر گفتهایم قیمه میدهیم که اینقدر آمدهاند؟ به قول پدرم، ملت بیکارندها! نمیخواستیم به سرپا ایستادن تن دهیم. البته از آن بهْ که به بالکن رویم. بعد از یک شعرخوانی، مکانی یافتیم و به قول بزرگ واکینگها، مول کردیم درش! زحمات دوستانمان برای برگزاری را میدانستیم و میدیدیم. اما آنکس که درگیر نشده باشد، بدون آنکه تقصیری از جاهلی بر گردنش باشد، گمان میبرد محفل طنز، خودش خود به خود برقرار میشود! نه. هیچ درختی بیجهت ثمر نمیدهد، فقط درگیر مراحلش نشدهایم اگر نمیدانیم.
تعداد اطفال پرسهزن در سالن برایمان بیش از گذشته به نظر میرسید. نمیدانیم چرا! اما بهتر؛ اگر صندلیمان اول یا آخر ردیف میبود، چند لپ طفل کاسب بودیم. لکن افتاده بودیم وسط. اشتباه کردیم… باید میسپردیم آن خانم اول ردیف به نیابت از ما چند طفل را خفت کند. احوال شب بر مسکن و اجاره و موجر و مستأجر میگشت. بعضا هم بر برادر تازه گلشکفته، فتاح عزیز و دوستانش در هوافضای سپاه. نشستیم و خود را رها کردیم در استندآپ و شعر و خاطره و کلیپ، الی انتهای مراسم که خیز برداشتیم برای اخذ پذیرایی که همیشۀ خدا از آن جا میمانیم. وقتی هم که به دستش آوردیم، مثل جام بوندسلیگای آلمان به دستمان گرفتیم و بازگشتیم داخل. بعد از نطنز باید به دو چیز دقت کرد. اول، صورتهای خسته و ابدان افتاده بر صندلی؛ دوم، چیزهایی که در سالن جا مانده است. (البته دریافت پذیرایی، که قبل از آمبولانس است.)
حال دوستان اسباب را جمع کرده و میخواهند بروند. وقتی همه میروند، باید به سالن خالی نگاه کرد. به سالنی که یک ربع قبل در آن شوری برپا بود. و از خود پرسید: که چرا آن احوال یک ربع قبل حالا دیگر نیست؟ پاسخش غیر از آنکه چون زمان آفیش سالن تمام است، آن است که چیزی بیجهت و خودبهخود انجام نمیشود که حالا بخواهد بشود! اگر منظورمان را گرفتهاید، حلالتان دوبل، اگرنه، آسان بگیرید که دار ماده فانی است.
ثبت ديدگاه