برگی از خاطرات یک مسئول ترکیهای
قرار و مدار دوستی بیژن
۱۲:۵۷ ب٫ظ ۲۵-۰۳-۱۳۹۶
راه راه: بیژن اوغلو آمد یک گزارشی داد از واردات بیرویه گاز از ایران. گفتم بیژن چته کاهدون که از خودته. گفت آقا ملالی نیست، همش مفت مفته!
گفتم شوخی نکن. گفت بخدا!
گفتم از کِی تا حالا؟ گفت از وقتی ایرانسل اومده! یک پس گردنی که خورد گفت از وقتی با امارات ارزون حساب کردن آقا. ما با اونها «قرارداد دوستی» داریم و این خلاف فضای رفاقتی محسوب میشد. امارات مفت ببره، ما پولی؟ الان هم بچه ها را فرستادهایم لاهه روی پروژه انتقال مالکیت جزایر ایرانی به ترکیه کار کنند که بزودی خبر های خوبش را تسلیم خواهم کرد.
گفتم آخه بین ایران و ترکیه که جزیره نداریم. گفت خدا بزرگه! بین ایران و امارات، ایران و عمان، ایران و عربستان که داریم. انگلیس را نگاه کنید، توی آمریکای لاتین هم جزیره دارد.
چاییاش را که خورد راهش را کشید رفت.
لنگ ظهر شده بود، بچهها هنوز خواب بودند. پشت میز ساده کارم نشستم. دیدم دست و دلم بهکار نمیرود. نامه زدم به تمام والیان دور و نزدیک که پا بشوید بروید هر چی روستا و قبیله لابهلای کوههای آرارات از چشم ما غافل افتاده را لوله ای چیزی بکشید که گازدار شوند.
رفتند. لختی بعد آمدند گفتند که تعدادی هم قبیله آن وسطها کشف شد که هنوز زیر آفتاب توی تشت حمام میکردند، مشکل گاز آنها هم حل شد. گفتم عه؟ گفتند جان عزیزت. سرعتشان بد نبود. پسندیدم.
ناهار را حسابی خوردم. سر میز همگی با هم بودیم. پسرها شکلک در میآوردند. مادرشان جعبه دستمالکاغذی را پرت کرد، ساکت شدند.
پس از ناهار باز دیدم ای بابا چرا دست و دلم بهکار نمیرود؟ پس این استرس فرداهای دوردست امپراتوری عثمانی چرا ولم نمیکند؟ یاد اشغال مرزهای خاکیمان بهجهت صادرات تانک و مخالفین مسلح افتادم که امکان هرگونه صادرات غیر جنگی را تعلیق کرده.
گفتم بچههای «ستاد احیای صادرات» را بیاورند. آمدند نشستند. گفتم: بچههای ستاد احیای صادرات! الان نصف مرزهای ما بهخاطر جنگ اشغال شده، حالا چیکار کنیم یعنی؟ گفتند بیخیال… گاز وارد شده از ایران اضافه آمده، ما داریم ذخیرهاش میکنیم که پس از تخلیه کامل میادین نفت و گاز ایران، به قیمت «اصلی» بازار به خودشان صادر کنیم. که با حساب وکتاب ما میشود سومین صنعت ترکیه پس از «گردشگری» و «صادرات معارض» به کشورهای دروهمساده!
برق از سهفازم پرید! خیالم حداقل برای چهارده ماه از بابت کودتا راحت خواهد بود. آخر شب بود. تیک تاک ساعت حرفهای فلسفی به مخ آدم میخطوراند. ولی خسته بودم. همه را دعوت به سادهزیستی و دوری از تجملات کردم. گفتم جمیله دوتا چایی بیاورد…
✅این مطلب در ویژه نامه هفتگی طنز راه راه در روزنامه وطن امروز (۹۶/۰۳/۲۲) منتشر شده است.
ثبت ديدگاه