ماجرایی از دادگاههای ما
دزد بنده خدا
۰:۱۶ ق٫ظ ۰۲-۰۶-۱۳۹۶
راه راه: – آقا… آقا، یک دزد رو امروز صبح فرستادند دادگاه، کجا میتونم پیداش کنم؟
مامور: همان آقای کچل که شلوار آمریکایی پوشیده بود؟
مرد: اره. کجاست؟ من شاکیشام، وارد خونهم شده بود.
مامور: آزادش کردیم رفت.
مرد: شاکی منم، واسه چی آزادش کردید؟
مامور: انتظار داشتی اعدامش کنیم؟ یکم منطقی باش!
مرد: یعنی چی آقا. مگه همهی کسایی که میان اینجا اعدامیان؟
مامور: برو آقا. برو با من کلکل نکن
مرد: یعنی چی با من کلکل نکن. شما به چه حقی دزد رو آزاد کردید؟ این فرد خطرناکه. وجودش برای جامعه مضر بود.
مامور: با دزد مردم درست صحبت کن، من روی این موضوع خیلی حساسم ها!
در همین هنگام دادستان با ظاهری مرتب از اتاقش خارج میشود، و به سمت درب خروج میرود. مرد به سمتش میرود. مامور هم.
مرد: آقا، آقای دادستان؟
دادستان: بله؟
مرد: آقا چند لحظه صبر کنید
دادستان: چی شده؟
مرد: آقای دادستان دیروز وقتی وارد خونهم شدم متوجهی حضور مردی شدم که در خونهم پنهان شده بود. آرام آرام به سمتش رفتم. با غضب گفتم اینجا چی میخوای؟ جوراب سیاهی کشیده بود روی سرش. یکدفعه به من حمله کرد. باهم درگیر شدیم. دزد میزد، من هم میزدم. یک لحظه گفتم: «آقا صبر کن ببینم، اصلا تو کی هستی؟ اینجا چی میخوای؟». اعتنا نکرد. باز هم منو زد. عصبانی که شدم، یک مشت بهش زدم. همین که افتاد روی زمین، سریع از اتاق بیرون آمدم و در را قفل کرد. بعد زنگ زدم پلیس، اومدند بردنش.
مامور: بفرما. یارو رو با مشت زدی، طلبکار هم هستی؟ تو قاضی هستی؟ مامور قانونی؟ به چه حقی دزد بنده خدا رو زدی؟
مرد: آقا به من حمله کرده بود. داشت منو میکشت. از خودم دفاع کردم.
مامور: بیخود! مگه مملکت قانون نداره. باید اجازه میدادی دزد تو رو بزنه، بعد شکایت کنی، تا مراحل قانونی طی بشه. میدونی اگه از تو شکایت کنه چی میشه؟
دادستان: اجازه بدید ببینم. الان دزد کجاست؟
مرد: این سرکار آزادش کرده
مامور: جناب دادستان، زیر چشم دزد کبود شده بود. بزرگواری کرد و گفت از این آقا شکایتی نداره. دزدی هم که نکرده. فقط قصد دزدی داشت. حالا من به چه جرمی بازداشتش کنم؟
دادستان: احسنت! حرف حساب، کتاب نداره.
مرد: جناب دادستان اون مرد بیماره. وجودش برای جامعه مضره. از این در بیرون بره، خطایی بدتر مرتکب میشه.
دادستان: به نام قانون، دزد اموالی از شما را به یغما نبرده، پس خطایی هم مرتکب نشده.
مرد: الان من باید چکار کنم؟
دادستان: خدا را شکر کن که دزد بهخاطر کبودی زیر چشمش از شما شکایت نکرده.
مرد: الهی شکر! ولی سرکار اون بیماره. شک نکنید تا همین الان خونهی دو نفر دیگه رو زده.
مامور: ما خیلی زرنگ باشیم جلوی اختلاسها رو بگیریم. اینا که دزد نیستند. آبروی هر چی دزده بردهان.
دادستان: بله، واقعا این جوجه دزدها خطری ندارند. در حد زدن گاو صندوق خونهی شما خسارت میزنند. ما باید به فکر پروندههای بزرگترمون باشیم.
در همین هنگام، دزد مذکور دستبند به دست وارد میشود.
مرد: عه! ایناها، خودشه. دوباره گرفتنش. نگفتم سرکار؟ نگفتم پاش رو از اینجا بیرون بزاره باز هم خطاش رو تکرار میکنه؟
دادستان کمی جلو میآید. روبه سرباز: به چه جرمی دستگیرش کردید؟
سرباز: در حال بالا رفتن از دیوار بانک بود که مامورها گرفتنش.
مرد: بفرما.
نتیجهگیری: آدم باید در مقابل دزدها کوتاه بیاید و یک مسلهی کوچک را انقدر کش ندهد!
بیمزه 🙁