سقف ما کف اونا بود
حمام کار کشته
۲:۳۶ ب٫ظ ۲۶-۰۶-۱۳۹۶
راه راه: آخرش هم نفهمیدیم تقصیر ماست یا مرحوم پدربزرگ آقای قائمی. سقف حمام را میگویم. چند وقتی بود که روزی چند ساعت چکه میکرد. اوایل خیلی اهمیت نمیدادم. راستش هم از تنبلی بود و هم میگفتم شاید خودش خوب بشود. ولی خوب که نشد هیچ، کار از قطرهقطره چکه کردن رسید به باریکهای دائمی. من هم دیدم سعدی حق دارد و نه دو پادشاه در یک ملک میگنجند، نه دو دوش در یک حمام! پس کمربندم را سفت کردم و یکی از ابروهایم را برای تاثیرگذاری بیشتر حرفم بالاتر انداختم و رفتم طبقهی بالا.
آقای قائمی واحد ده بودند. در زدم پسرش آمد باز کرد. در حالی که با هولهی طرح باباسفنجی داشت موهای سرش را خشک میکرد سلام کرد. گفتم برو بگو بابات بیاد. رفت گفت پدرش آمد. آقای قائمی در حالی که داشت سر کچلش را با هولهی طرح باباسفنجی بزرگتری خشک میکرد گفت: «سلام آقای جابری، احوالات شما؟ خانم بچهها خوب هستن؟» چند ثانیه سکوت کردم که عمق مسئله عمیقتر بشود. با عصبانیت اما محترمانه گفتم: «چه سلامی آقای قائمی، چه علیکی، ما تا کی باید حموم شمارو تحمل کنیم آقا؟ دیگه چیزی نمونده سقف رو سرمون خراب بشه، تشریف بیارید ببینید که…» همینجوری ادامه دادم تا حساب کار دستش بیاید. چند دقیقه مدام حرف زدم. تمام که شد خیلی درمانده گفت: «خب میفرمایید من چکار کنم؟» یک لحظه گیج شدم و عجولانه گفتم: «شما عجالتا فعلا کمتر برید حمام، تا یه خاکی بریزیم سرمون». دیدم ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: «نمیشود، ما تا روزی سه بار حموم نکنیم نفس نمیتونیم بکشیم». پرسیدم: «جمعا؟» گفت: «نفری!» باز هم سکوت کردم، ولی نه برای تاثیرگذاری بیشتر، بلکه از روی تعجب.
علت را که پرسیدم کاشف به عمل آمد آقای قائمی هفت پدر جدشان بنّا بوده. نسل اندر نسل. تا میرسد به آقای قائمی و او (به نظر من به خاطر ضعف قوای جسمی و بینایی) کارمند میشود. اما عادت بچگی را که نمیشود ترک کرد. مرحوم پدربزرگشان هروقت از سر کار برمیگشته نوهاش را هم با خودش میبرده حمام. ولی بدبختی کار اینجا بود که شیفت کاری پدر آقای قائمی با پدربزرگش فرق میکرده و او یک زمان دیگری از سر کار برمیگشته است. اما متاسفانه پدر آقای قائمی هم آقای قائمی را با خود میبرده است حمام. پتک آخر را هم ظاهراً مادر آقای قائمی بر سقف بدبخت حمام ما زده است که بچهاش را صبح به صبح ول میکرده داخل یک تشت تا وول بخورد. کاری نداریم که خود آقای قائمی هم زن و بچهاش را مقید به قید پرمعضل حمام، روزی سه بار، کرده بود.
عصبانیتم خوابید. راستش کمی هم دلم به حالش سوخت. ولی اینبار کوتاه نیامدم. این شد که فردایش کارگر آمد کف حمام آقای قائمی را کند و دوباره ساخت. چند روزی کار برد ولی ارزشش را داشت. بالاخره راحت شده بودم. اما انگار همیشه باید مشکلی وجود داشته باشد. چند روز از بهبود شرایط حمام نگذشته بود که آقای قائمی آمد در زد. رفتم باز کردم بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: «درخدمتم بفرمایید». گفت: «خدمت از ماست، ماشینتون روغنریزی داره، کف پارکینگ روغنی شده، گفتم در جریان بذارمتون» وقت انتقام بود. نگاهی به پلهها انداختم، کسی نبود. آهسته پرسیدم: «قطره قطرهس یا شرّه میکنه؟» گفت: «نه قطره قطرهس». به طعنه گفتم: «پس فعلا وقت هست». آقای قائمی بنده خدا خندید و رفت. کلا هم مرد آرامی است. ولی نمیدانم چرا چندروز است دوباره سقف حمام چکه میکند. آخرش هم نفهمیدیم تقصیر ماست، یا مرحوم پدربزرگ آقای قائمی.
ثبت ديدگاه