خاطره ی یک روز تعطیل
اشکنه در جوار سد لتیان!
۱۰:۰۹ ق٫ظ ۱۱-۰۷-۱۳۹۵
راه راه: روز جمعه، ساعت هشت و نیم صبح از خواب بیدار شدم. پس از یک هفته کاری، خواب خوبی بود. با خانم، مادر خانم و دو پسرم صبحانه خوردیم. بعد با هم تصمیم گرفتیم ادامه روز را در یکی از ویلاهای کنار سد لتیان بگذرانیم. بعد با هم به تصمیمی که گرفته بودم، حسابی خندیدیم.
خانم سریعاً اِشکنه را حاضر کرد، وسایل لازم را برداشتیم و به سمت پارک حرکت کردیم. پس از یک ساعت پیاده روی به پارک رسیدیم و پس از یک ساعت و نیم گشتن، یک جای مناسب برای نشستن پیدا کردیم. در آنجا مقداری فیتیله سیگار و سوزن سرنگ ریخته شده بود و چمن هایش کاملاً از بین رفته بودند، اما جای خوبی بود. نور آفتاب کمی اذیت می کرد.
به محض استقرار، بچه ها توپ پلاستیکی شان را برداشتند و رفتند یک جا برای بازی پیدا کنند. من هم یک بالش برداشتم و تکیه دادم. بچه هایم را دیدیم که در حال دویدن به سمت من هستند. از اینکه پسرانم سالم و با نشاط هستند، خدا را شکر کردم. احساس کردم حالت چهره و دویدن بچه هایم مثل همیشه نیست. کمی آنطرف تر یک پیرمرد حدوداً شصت ساله هم با سر و صورتی عجیب، مشغول دویدن بود، جالب این بود که از بچه های من هم تند تر می دوید، پشت سر بچه ها و به سمت من. کمی که نزدیکتر آمد متوجه شدم روی سر و صورتش آش ریخته، یک توپ پلاستیکی هم دستش بود، توپ پسرهای من بود.
چای آماده شد. با هم چای صرف کردیم. چای ما از یک بِرند معروف است. آنرا از فروشگاه محله با قیمت مناسب خریده ام. با آنکه کمی دهانمان مزه غبار خاک گرفته بود و یک سال از تاریخ انقضا چای گذشته بود، چای مطبوعی بود.
نزدیک وقت ناهار، در کنار ما یک نفر مشغول باد زدن سیخ های جوجه روی منقل بود. پسرها در حالت نشسته، در حالی که به سیخ های جوجه خیره شده بودند و فَکّ شان آویزان بود، تقریباً از حال رفته بودند. من هم حال خوشی نداشتم، اما باید مقاومت می کردم.
ناهار آماده شد. سریع سفره را پهن کردیم، اشکنه را داخل کاسه ها ریختیم، خواستیم که مشغول خوردن شویم که متوجه یک نفر با لباس های مندرس و ظاهر ژولیده شدم که به سفره ما نگاه می کرد. از انصاف به دور بود که به او بی توجه باشیم. یک ظرف غذا آماده کردیم و به سمت او گرفتم. با خوشحالی ظرف را از من گرفت. چند بار قاشق را در آن گرداند، لحظه ای مکث کرد، سپس با حالتی خاص به من نگاه کرد، ظرف را به سمت من گرفت و گفت: ممنون، میل ندارم. بعداً فهمیدم که به این حالت خاص، ترحم می گویند.
عصر به خانه بازگشتیم، برنامه کاری فردا را بررسی کردم. قرار بود با اوس غلوم یک سروسی بهداشتی را کاشی و سرامیک کنیم. اوس غلوم انسان خوبی است، فقط زورش می آید پول بدهد.
ثبت ديدگاه