ما و برادر کوچکمان، پای ثابت سفرههای افطار هستیم، یعنی ممکن است بابایمان روزی در محل کارش افطار بکند؛ اما ما در خانه افطار میکنیم. ماه رمضان همیشه خوب بودهاست. وعده افطار به وعدههای اصلی ما و برادرمان اضافه شده است و همیشه بعد از این ماه، لباسهای ما به درد برادرمان میخورد و دیگر لباسی اندازه ما در خانه وجود ندارد.
مکن است مخاطب فکر کند که زندگیاش روی آب بند شدهاست و ناگهان فرو خواهد ریخت. فکر دور از واقعیتی هم نیست و حتی ممکن است لفظ ناگهان برای آن زیاد هم باشد. مثلا که فکرش را میکرد که بانکی در آمریکا با سر به زمین بخورد و فدرال رزرو (بانک مرکزی آمریکا) خیلی زیرجلکی، چند صفر به اعداد کامپیوتر اضافه کند و ...
مشهوران مملکتش لقز نخواندند و تصویر ممالک دیگر را بهجای بلاد خودشان نزدند و کلاً بر روی مخ راه نرفتند. جای تعجب است که هیچ سِلِبی (مشهور) از دیار ما نیز آرزوی مرگ آنچنانی نکرد،
پرسیدم: حال که اینگونه است، زِ چه روی، این رویی؟
گفت: بگذار نگویم.
من نیز نگذاشتم؛ پس به سخن آمد: با شیوخ دیگر در مکتب تدریس و تحقیق دموکراسی بودیم، آخرین اخبار چِکیدیم، وقتی از آمهریکا خبری دیدیم، زود جامه دریدیم.
متاسفانه مردمان این مملکت بعد از خدمات بینظیر پدرمان و پدر پدرمان، جفتک چارکِش انداختند و فیلشان یاد هندوستان کرد. اصلا کدامین شاه است که رعایایش را ول بکند و برود، انگار که گوسفندانت را ول بکنی. پدر ما اینگونه نبود.