اندکی از مراسم گذشته است، شدت باران توجه ام را به سمت حیاط جلب می کند، باران مانند شیلنگ آبی که تا آخر باز شده است، به پلاستیک پوشاننده تعمیرات دیوار جانبی راهرو می خورد و مثل جوی آبی روی آن به راه می افتد. ظاهرا این بار باران است که با نطنز لج کرده است، اما مخاطبین همیشگی نطنز حاضر هستند و جمعیت سالن، الان که حدود نیم ساعتی از آن می گذرد از حدود دوسوم سالن گذشته است.
محمدرضا بطری های آب را روی میز چیده و پشت آن ایستاده است و من هم کنار میز نشریات هستم و مهمانان را راهنمایی می کنم تا با کفش وارد شوند. روی پله ها تا ورود به تالار را که موکت شده است، یک لایه موکت دیگر انداخته ایم تا مهمانان با کفش وارد مراسم شوند
تنها چیزی که برای بچه ها عوض شدنش فرقی نمی کند، همین شامپو خمره ای است که به وفور در کاروان یافت می شود، در این یک مورد همه به مال دنیا بی اعتنا شده ایم...
حدود هفت کیلومتری مرز پیاده می شویم، اتوبوس ها از این جلوتر نمی توانند بروند و هفت خوان بازرسی ویزا، آن طور که افسر انتظامی بلندگو به دست می گوید، با هفت گیت و هر گیت سه راه بند در انتظار ماست.