صاحب کارخانه با گفتن «چی؟! خُبه... خُبه... کارگرها خوب با هم خلوت کردین!» به حرکت آنها واکنش نشان داد. از همین روی برای جلوگیری از اینکه کارگرانِ بخشهای مختلف با شعار «نترسید، نترسید، ما همه با هم هستیم!» متحد شوند و با هم خلوت کنند، آنها را در محل کارشان حبس کرد تا با انداختن سوسک بترساندشان
با کشیدن دستی و بلند شدن صدای قیژ، یک دور در جای مشتی بزنیم و با چرخشی واضح، بر خلاف همگان که میگویند به چه کسانی رای بدهیم، ما میخواهیم بگوییم به کدام افراد به هیچ وجه من الوجوه، حتی با پرداخت وجوه کلان هم رای ندهیم.
گاهی هم بدون قصد و همانطور هِرتکی و از جهت خنده، با یک «هش»، سر خر را کج مینمودند و بدان سو گسیل میشدند. القصه مملکت بدینگونه پیش میرفت تا سنه ۱۳۵۷ که خر به سمسابی افتاد و بیرونروش پیدا کرد و دیگر به نیکی رکاب نمیداد.
شاه (محمدرضا را میگویم) ژنرال ازهاری را به عنوان نخستوزیر انتخاب کرد. او در ابتدا خیال میکرد که کاری کرده کارستان و الان ازهاری میآید و کار را برایش در میآورد؛ اما به زودی فهمید که سابیده به الک و زهی خیال باطل و از این حرفها.
بعد از روی کارآمدن دولت جدید و در راستای تلاش برای چرخاندن چرخ زندگی مردم و سانتریفیوژ، کلید را از ته جیب درآوردند (البته ظاهرا ته جیب دیگر بوده و آن هم سوراخ!) تا قفل مذاکره با آمریکا (در دایرهالمعارف مفتاح مفاضیح: کدخدا. گولاخ دنیا. آن کس که باید باهاش بست.) را باز کنند.