نتیجه چنگال پرت کردن!
میز شام با چاشنی وعده وعید
۲:۰۴ ب٫ظ ۲۷-۱۰-۱۳۹۵
راه راه:
دو نفر سر میز نشسته اند تا شام بخورند. جلوی هر کدام یک دیس چلومرغ، یک سیخ جوجه کباب، یک لیوان آب و یک بشقاب قرار دارد. مرد سمت راستی که چاق است و غبغب و کت و شلوار و کراوات دارد به مرد آن طرف میز که ظاهرش ساده و معمولی است، زل می زند و با کفگیر، یک ران مرغ از دیس او جدا می کند و در بشقاب خود می گذارد و به او می گوید: “اگر می خواهی ران مرغ را به تو پس دهم، باید جوجه کبابت را به من بدهی.” مرد ساده می گوید “از کجا به حرفت اعتماد کنم؟ تو همین الان رانم را گرفتی؟” مرد چاق با لبخند می گوید: “من قول مردانه می دهم که در عوض، ران مرغت را پس دهم.” مرد ساده، مست لبخند مرد چاق می شود و به او اعتماد می کند و جوجه کبابش را به او می دهد.
مرد چاق ولی به قولش وفا نمی کند و در عوض، ران دیگر مرغ جلوی مرد ساده را هم می کَنَد و در بشقاب خود می گذارد.
مرد چاق که اخم مرد ساده را در چهره اش می بیند، می گوید: “اگر می خواهی، این ران جدید را به تو پس دهم، باید یکی از بالهای مرغت را به من بدهی” و بعد یک قول قرص و محکم مردانه دیگر می دهد. مرد ساده هم به امید اینکه حداقل راحت بتواند آب خوردنش را بنوشد، قبول می کند.
مرد چاق، ولی باز هم برنج مرد ساده را برای خود بر می دارد. مرد ساده بدون توجه به متن کتابی حکایت می گوید: “لااقل بذار یه بال بمونه که زنم برام سوپ بپزه تو خونه!”
وعده های مرد چاق و قبول کردن های مرد ساده، آنقدر ادامه پیدا می کند که تقریبا چیزی از غذای مرد ساده باقی نمی ماند.
مرد ساده، حالا بسیار عصبانی است و به مرد چاق می گوید: “تو همه چیزم را گرفتی، باید حقم را پس بدهی” مرد چاق پاسخ می دهد: “نگران نباش! قول می دهم که غذا نخوردن تو، روی سلامتی ات اثری نداشته باشد.” مرد ساده از کوره در رفته و چهره اش از شدت عصبانیت برافروخته می شود و یک چنگال به سمت مرد چاق پرتاب می کند. در حالی که چنگال به دنبه های شکم مرد چاق خورده و کمونه می کند، صدای آمدن پیامک می آید.
مرد چاق، گوشی اش را نگاه می کند و می بیند پیامک مرد ساده است که نوشته: “هرگز مرا تهدید نکن.” مرد چاق از تهدید پیامکی مرد ساده تعجب می کند
زیرا اولا به جای گفتگوی مستقیم از راه پیامک، او را دعوا کرده و اینکه اساسا مرد چاق، هیچ وقت او را تهدید نکرده بود بلکه همیشه عمل کرده بود.
به هر حال، چنگال و پیامک، کار خودش را می کند و مرد چاق را وادار به عقب نشینی می کند.
او در آخر قصه، دیگر غذایی را از دیس جلوی مرد ساده بر نداشت بلکه تمام غذاها را به او برگرداند و آن دو یک عمر با خوبی و خوشی در کنار هم شام خوردند.
رندانه تر آقای فیض : )