آمدن فتحعلی شاه به الان! قسمت دوم
فتحعلی شاه رو باور کردم!

راه راه: …همیشه بهم می گفت: اوغلوم سن بیر گون بیر بویوک شاه اولاجاغسان.

-اوه… ترمز عمو! بزن کانال یک بفهمم چی میگی همینجوری گازشو گرفتی بدون زیر نویس میری جلو که چی؟

– چه، کانال دیگر چیست، من کی گاز گرفتم؟

– بیخیال بابا منظورم اینه فارسی حرف بزن!

– بسیار خب، میفرمایم که عموی عزیزم همواره به ما می گفت که پسرم تو روزی پادشاه بزرگی خواهی شد. عمو کجایی که ببینی برادرزاده ات فتحعلی شاه قاجار چه تاج و تخی را پر پا کرده.

– صبر کن بینم، تو که تا الان خان بابا خان چی چی بانی بودی یهو شدی فتعلی شاه؟!

– هه، این همه قاطر در بلاد برای خود آزادانه می چرند و ما پیاده طی طریق می کنیم! یابو، من خان بابا خان جهانبانی، ملقب به فتحعلی شاه قاجار، دومین پادشاه سلسله بزرگ قاجار هستم.

– اه چرا توهین میکنی خب؟ من تاریخم زیاد خوب نبود بیشتر زنگ انشاء رو دوست داشتم.
حالا تو می خوای بگی که فتحعلی شاه قاجاری؟ برو عمو ما رو سیاه نکن من خودم ساقه طلایی رو رنگ می کنم جای کیک زرد صادر می کنم! تو می خوای به من دروغ بگی؟!
– چرا اراجیف می بافی آخر ما تو را به عنوان نوکر دربار خود نیز نمی پذیریم چه لزومی دارد بخواهیم به تو دروغ بگویم ،به جان صد و شصت و شش پسرم من فتحعلی شاه قاجارم!

– امکان نداره

– چرا باید امکان نداشته باشد، مگر نابینایی و مرا نمی بینی؟

– ببینم تو چه سالی مردی؟

– یعنی چه، خودت بمیری، من حی و حاضر در مقابل تو ایستاده ام!

نه منظورم اینه که ،اه چطور بگم ، منظورم اینه که الان چه سالیه؟

– سنه هزار و دویست و سیزده

– اووو با این حساب تا الان تو باید نفت شده باشی!

– یعنی چه؟

-هیچی بابا بیخیال ،یعنی من الان باید باور کنم تو فتحعلی شاهی؟

– می خواهی باور کن نمی خواهی باور نکن ،به جای این سوالات به مدبخ همایونی برو و بگو چاشت ما را مهیا کنند.

– ببین من اصلا خر شدم و باور کردم که تو فتحعلی شاه قاجاری، جناب شاه یه نگاه به دور و برت بنداز و ببین اینجا چیش به دربار همایونی میخوره؟ تو فتحعلی شاه قاجار ولی الان دیگه دوره شاه و شاه بازی نیست الان سال۱۳۹۶ هستش و تو هم تو خونه ی من هستی.

– همین دیروز بود که مورخ به حضور مان شرف یاب شد و وقایع یومیه را مکتوب نمود و به ما گفت که سی و شش سال و هشت ماه از تاج گذتاری با شکوه مان میگذرد چگونه ممکن است الان سنه ۱۳۹۶ باشد ؟

 

– یه نگاه به دور و برت بنداز تا باورت شه، من خودمم گشنم شد بیا برو تو اتاق بشین تا من یه چیزی بیارم بخوریم .

– آری، بیشک این بهترین کار است ما به غایت گرسنه گشته ایم معده همایونی مان قار و قور می فرمایند!

مرد غریبه که حالا باورم شده بود فتحعلی شاه قاجار هستش رفت داخل اتاق و من هم رفتم سر یخچال تا ببینم چیزی برای خوردن پیدا میشه یا نه از تو یخچال یه بسته نون، پاکت آبمیوه و چندتا تخم مرغی رو هم که داشتم برداشتم تا نیم رو درست کنم، تخم مرغا روانداختم تو کره ای که داغ شده بود و رفتم تو اتاق و خرت و پرتا رو از وسط اتاق جم و جور کردم و یه برگ روزنامه رو آوردم و پهن کردم و بساط صبحانه رو چیدم، به فتحعلی شاه گفتم بیا بزن که از دهن افتاد، طفلی با این که معلوم بود خیلی گشنشه اما انگار غرور شاهانه اش اجازه نمی داد همسفره صبحونه درویشی من شه با همون لحن به قول خودش ملوکانه گفت :

– نیم خوره صبحانه ما شهری را سیر می کرد ما چگونه به این طعام مسکینانه رضا باشیم؟

– ببین چه باورت بشه چه نشه تو از اون عهد تیر کمون اومدی به الان، یعنی سال ۱۳۹۶ و از شانس بدت هم از خونه ی یه آدمی سر در آوردی که با ارفاق نرفته زیر خط فقر همین که امروز این چهار تا تخم مرغ پیدا شده که بخوریم باید خدا تم شکر کنی چون معمولا تو این خونه خبری از صبحونه نیست حالاهم اگه تحمل گشنگی رو داری و تا برگشتن به در بار همایونیت میتونی روزه داری کنی که هیچ ولی اگه نه خودت و لوس نکن و بیا جلو که یه دیقه دیگه همینم پیدا نمیکنی

فتحعلی شاه با اکراه و مثل بچه هایی که سر سفره قهر میکنن و نه میخوان از غذا بگذرن نه از حرف شون کوتاه بیان نیم خیز نیم خیز خودش رو به من و تابه نیم رو ها رسوند و گفت

– چه کنیم که معده همایونی ما را تحمل گشنگی و صیام نیست!
شروع به خوردن صبحونه کرد و با یه حالت قحطی زده و تو یه چشم به هم زدن ته تابه رو هم لیسید ،صبحونه تموم شد و فتحعلی رفت یه گوشه اتاق دراز کشید،خیلی خسته بود چون بدون نق و نوق کردن و سراغ تخت خواب همایونی گرفتن سرش رو روی یه ناز بالشت گذاشت و سریع به خواب رفت

منم یه خمیازه کشیدم و بساط صبحانه رو هل دادم یه گوشه ودر حالی که یه عالمه سوال تو ذهنم بود و از خودم می پرسیدم که این مرد کیه، یعنی واقعا فتحعلی شاهه، چطوری به الان اومده، باعقل جور در میاد؟
اما نمیدونم چرا و با کدوم منطق باورش کرده بودم، همونجا خوابم برد…

ثبت ديدگاه