ماجرای آشنایی من با دونالد کوچولو
لک لکی در کار هست یا نیست؟
۳:۰۱ ب٫ظ ۲۵-۰۷-۱۳۹۶
راه راه: وقتی پنج سالم بود یک بار یه بشقاب پرنده کشیدم که من و بابا و مامان و داداشم سوارش شده بودیم و داشتیم تو آسمون پرواز می کردیم. باد هم همین طوری می خورد تو پیشونیم. (فکر کنم سینوزیتم مال همون موقع هاست) اما توی بشقاب پرنده معلوم نبود. به هر کدوم از بزرگترها که نقاشیم رو نشون می دادم بهم می گفتن: ئه چرا دیش ماهواره کشیدی؟
وقتی می دیدم نمی فهمن، توی بشقاب پرنده رو هم می کشیدم و بهشون توضیح می دادم. اما اونا بهم می گفتن خوب نیست یه بچه اصلاً در مورد این چیزها فکر کنه. بهتره از همین الان به فکر آیندم باشم و بجای کشیدن دیش ماهواره و امثالهم حواسم رو جمع درسهای دیگه ام بکنم. منم به ظاهر به حرفاشون گوش می کردم اما اون نقاشیم رو هم نگه داشتم تا سر بزنگاه مُچ بعضیاشون رو بگیرم.
وقتی رفتم مدرسه چیزای جدیدی بهمون یاد دادن. تاریخ، جغرافی، ریاضی. با اینها مشکلی نداشتم فقط وقتی بهمون گفتن که بچه هارو لک لک ها نمیارن، کمی برام عجیب بود. اونا بهمون گفتن که در واقع لک لک ها بچه ها رو نمیارن، این مرغ های ماهی خوار هستند که اینکار رو می کنند. اون موقع ها خیلی برام مهم نبود. یعنی الانم مهم نیست. من فقط تنها چیزی که دلم می خواست این بود که کاشکی که لک لک دوست شه با اردک تا که نباشن این دوتا تک تک.
بعد از اینکه به توصیه ی بزرگترها نقاشی رو گذاشتم کنار، رفتم سراغ پزشکی و در یک حرکت رونالدینویی، خلبانی رو زدم تو گوشش. بعدش هم شدم دونده ی دو صد متر. یه بار وقتی که تو دل بیابونای صحرای «آریزونا» گیر افتاده بودم و جی پی اِسم هم از کار افتاده بود احساس کردم سایه یکی پشت سرم سنگینی می کنه. برگشتم دیدم یه نره غول کله هویجی پشت سرم ایستاده و داره بهم نگاه می کنه.
بهش گفتم اینجا چیکار می کنی؟ خیلی آروم بهم لبخند زد و گفت: لطفاً برام یه فیل بکش. من که زیاد نقاشی بلد نبودم همون نقاشی بچگیمو نشونش دادم. یهو گفت: “مرتیکه ی خاورمیانه ای! این که یه بشقاب پرنده است. بهت گفتم برام یه فیل بکش” منم که دیدم چاره ای نیست شروع کردم به کشیدن. هر چی کشیدم خوشش نمی یومد. آخر سر یه دیوار کشیدم گفتم: فیله پشت این دیوار قائم شده. یه نگاهی کرد و بعد گفت: دمت ایول داداش! این همون چیزیه که می خواستم.
اینجوری بود که من با دونالد کوچولو آشنا شدم.
ادامه دارد…
ثبت ديدگاه