قسمت اول
آمدن فتحعلی شاه به الان!!
۵:۴۵ ب٫ظ ۲۵-۰۱-۱۳۹۶
راه راه: چشام گرم شده بود و هر از چند گاهی خوابی لحظه ای به سراغم می اومد همین که میخواستم با سر برم توی لبتاپ چشام رو باز میکردم و دوباره شروع به نوشتن میکردم. اما انگار دیگه تحمل بیداری رو نداشتم. به ساعت گوشه صفحه نگاه کردم نزدیک چهار و نیم صبح بود، تنها کاری که کردم نوشتههام رو ذخیره کردم تا مبادا بپره و بعدش هم لبتاپ رو بستم و همون جا وسط اتاق خوابیدم.
تازه گرم خواب شده بودم که یکهو با صدای تق و توق وحشتناکی که اومد از خواب پریدم با همون حالت گیج و منگ خواب آلود اینور اونورم رو نگاه کردم که ببینم این صدا از کجا بوده، تو اتاق خبر خاصی نبود، میخواستم بخوابم که دوباره همون صدا اومد، صدا از آشپز خونه بود. یه نموره ترسیدم اما تصمیم گرفتم پاشم و برم ببینم چه خبره. اطرافم دنبال یه وسیله دفاعی مناسب گشتم اما چیزی جز کنترل تلوزیون دم دست نبود. همون رو برداشتم و به طرف آشپزخونه رفتم، وارد آشپز خونه که شدم یکهو یه مرد غریبه با لباسای عجیب و غریب و سیبیلهای کلفت که اون رو وحشتناکتر هم میکرد دیدم که ولو شده تو ظرف و ظروف و سعی میکنه که ازجاش بلند شه.
کنترل رو عین چماق گرفتم بالا و با حالتی که سعی داشتم ترسم رو پنهون کنم شروع به تهدیدش کردم که اگه سریع از خونه من نری بیرون پلیس رو خبر میکنم. مرد غریبه به هر سختی که بود بلند شد و رو پا هاش وایستاد و با لحنی عجیب گفت: نوکران و چاکران کدام گوری ماندهاند که ما چنین با ذلت در میان این آفتابه لگنها دست و پا میزنیم. آی غریبه تو کیستی که با این رخت و لباس عجیب و تن نیمه عریان به دربار همایونی ما وارد شدهای. شانس آوردهای مثل عموی سر سلسلهمان نیستیم و قلب رئوفی داریم وگرنه عقوبت دیدن شاهان در حضیض در آوردن چشم از حدقه است!
من که درست و حسابی از حرفهای اون سر در نیاوردم به شلوارکی که پام بود یه نگاه انداختم و با لحنی تند گفتم: به تو چه مرتیکه دزد، خونه خودمه دوست دارم اینجوری لباس بپوشم، نصف شبی اومدی دزدی دو قورت و نیمتم باقیه؟ نکنه تو توی خونه تون با کت و شلوار می خوابی؟ اصلا این لباسای در پیت و عهد عتیقی که خودت پوشیدی چیه؟ از سر صحنه تئاتر اومدی دزدی؟ دزدی شغل دومته؟ بگو ببینم کی هستی تو؟ اینجا چه غلطی میکنی؟
مرد غریبه، چهره عصبانی به خودش گرفت و گفت : به ما ناسزا میگویی؟ بگویم جلاد بیاید سرت را گوش تا گوش ببرد و بر سر در کاخ آویزانش کند؟ سرت را مثل بز پایین انداختهای و وارد دربار همایونی ما شدهای و گستاخی هم میکنی؟
من که دیگه طاقتم طاق شده بود ترس و هراس رو کنار گذاشتم و به طرفش رفتم و گوشه لباسش رو گرفتم و گفتم: بیا برو بیرون عمو، خدا روزیت رو جای دیگه بده، آدرس رو اشتباه اومدی، این سوئیت اجاره ای سی و چند متری رو چه به دربار همایونی!
خدا یه عقلی به تو بده یه پولی هم به ما، خودمون که غیر آدمیزادیم، دزدمونم به دزدا نمیمونه.
مرد غریبه تکونی به خودش داد و گوشه لباسش را از دستم درآورد و گفت :رهایم کن مردیکه یلا قبا تو میدانی ما کیستیم که یقه همایونیمان را میگیری؟
گفتم:ِ من که همون اول پرسیدم تو کی هستی، حالا مث بچه آدم بنال ببینم کی هستی؟
گفت :من خان بابا خان جهانبانی هستم، پادشاه بلاد پهناور ایران!
پوزخندی زدم و گفتم: خخخ آره حتما، منم خاویر سولانا هستم مسئول سیاست خارجی اروپا. دیوونه میخوای دروغ بگی حد اقل دو صفحه تاریخ بخون اسم یه پادشاه راستکی رو بگو، سلسله جدید تاسیس کردی؟!
گفت: نخیر من ادامه دهنده حکومت عموی سر سلسلهام آقا محمد خان قاجار هستم.
– اوو اسم اون مرتیکه نامرد و اون سلسله بی عرضش و نیار که نصف مملکت رو به باد دادن، بد بخت تو که دروغ میگی حداقل خودت رو بچسبون به داریوشی، کوروشی، چیزی… این روزا هم که همه ادای کوروش دوستی رو در میارن بلکم کسی به هوای همونا تحویلت گرفت!
– آی گستاخ چرا بهتان میزنی ما و عمویمان کجا نصف ایران را به باد دادهایم؟
– اصلا بگو ببینم تو کی به پادشاهی رسیدی که هیچکس باخبر نشد؟ بعد آقا محمد خان که پسرش به پادشاهی رسید
– آخر نا بخرد! عموی ما مگر فرزندی از خود بر جای گذاشت که بخواهد پادشاهی کند؟
– راست میگیا یادم نبود عموی گور به گور شدت اصلا مرد نبود و کریم خان زند…
– خاموش باش و ادامه نده، میخواهی دوباره آن خاطره تلخ را برایمان یاد آوری کنی؟
– خوب بابا حالا انگار چه تحفهای بوده عموش
– درست است که کمی گند اخلاق و پرخاشگر بود ولی بسیار مرا دوست میداشت و همیشه به ما میگفت …
(ادامه دارد…)
باید ادامهش رو دید