دیشب مراسم سیسمونیچینی پسرداییمان بود. اینبار دیگر بابا نگفت که مامان به جشن نرود. مامان انقدر دنبال خریدن وسایل سیسمونی با زنداییمان به بازار رفته بود
خواهرمان شغل راحت و ریلکسی دارد، چون هر وقت بابا و مامان از او سوال میکنند که چکار میکنی تا میآید جواب بدهد خوابش میبرد و به قول مامانمان جنازه میشود.
بابایمان وقتی حرفش تمام میشود میرود کولر را خاموش میکند. من فکر میکنم قول دادن یک چیزی است که آدم وقتی اسمش را میشنود سردش میشود و کولر را خاموش میکند.