این قسمت؛ حقوق!
۱۱:۱۴ ق٫ظ ۱۲-۰۵-۱۳۹۵
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. وسطِ یک دریایِ بزرگ و آبی، با ماهیهای رنگارنگ و مرجانهای قشنگ(!)، یک جزیره بود با یک کوهِ بلند. کنارِ این کوه، نرسیده به جنگل، یک جایی بین ساحل و رودِ پر پیچ و خم، یک کلبه چوبی وجود داشت. توی کلبه چوبیِ قصه ما، آقای «بشر»، خانمِ مهربانش به همراهِ پسرِ شانزده ساله و دخترِ هفت سالهاش زندگی میکردند.