قضیه به همین منوال پیش میرفت که ناصرالدین شاه و همراهان، هی از یک کشور به کشور دیگری میرفتند و با دهان به قاعده غار علی صدر بازمانده و گفتن «اَ.... اینجا رو؟!»
به موچول خان گفتیم، تکههای پرتقال کف لیوان رفته، چیزی بیاور تا هم بزنیم. گفت: قربان در این بلاد چنین چیزی نیست؛ ولی شنیدهایم که در فرنگ، متاعی دارند، نی نام، که هم، هم میزند و هم میتوان آب را هورتی بالا کشید.
انگار یک پری دریایی روی صندلی نشسته بود. از بخت بد هرچه برای او دست تکان دادیم و سوت زدیم افاقه نکرد. حتا به ما یک نظر هم نکرد. بیخیالش گشتیم. با خود گفتیم که بعدا میگوییم او را به حضور برسانند جهت صحبتی!