تقویم تاریخ ۳٠ فروردین
سفر بی‌میمنت

سال‌ها پیش در چنین روزی، یعنی در ۳۰ فروردین ۱۲۵۲ خ.ق (یعنی خیلی قدیم؛ وگرنه هجری شمسی‌اش که گفتن ندارد!)، ناصرالدین شاه با دادار و دودور همایونی اولین سفر اروپایی خود را آغاز کرد.

قضیه این‌جوری آغاز شد. سلطان بن سلطان، خاقان بن خاقان، علاف بن علاف، ناصرالدین شاه ول‌نکن‌السلطنه قاجار پس از ۲۵ سال حکومت با گفتن «آخ دل همایونی‌مان پوسید. یعنی بعد از این همه سال خدمت به رعیت خاک بر سر، یک سفر اروپایی‌مان نشه؟» که در پاسخ حسین‌خان سپهسالار که علاوه بر پاچه‌خواری با حفظ سمت صدراعظم نیز بود، با گزیدن لبش و صدای بلند گفت: «اعلی‌حضرتا!» که ناصرالدین شاه حرفش را برید و گفت: «هو! یابو علفی، چته؟ چرا افسار پاره کردی و داد می‌زنی؟ یک‌بار دیگر صدای زاقارتت را برای ما همایونی بالا ببری، میشه دو بارها!» و مجدد حسین‌خان با صدای آرام و پچ‌پچ‌کنان گفت: «اعلی‌حضرتا! بار و بندیل مبارک را ببندید که تور وان رو ردیف می‌کنم.» ناصرالدین شاه بعد از شنیدن این حرف و در حالی که صورتش مانند قیر (خواننده گرامی! می‌دانم که هنوز نفت هم کشف نشده بود، چه برسد به قیر؛ ولی حالا دیگه!) سیاه شده بود، همراه با کظم بد و بیراه، اخ تف همایونی‌اش را نثار سپهسالار کرد و گفت: «تا اینجات (علی‌القاعده گردن) بروی در تاپاله. آخر وان هم شد اروپا؟! یه استانبولی! میدان استقلالی! بستنی قیفی‌ای، چیزی!) و صدراعظم با گفتن «آهان! از اون لحاظ» بشکنی زد و رفت تا مقدمات سفر را فراهم کند.

قضیه این‌جورکی شد که ناصرالدین شاه به همراه جمعی از ملازمان دربار و سوگلان احرام و علافان اطراف با گفتن «هو… هو… داریم می‌رویم به اردو… دو… دو… آخ جون…» و درآوردن زبان، جهت سوزاندن دل جاماندگان، تهران را به مقصد پطرزبورغ (فکتان قولنج کرد؟ منم همین‌طور! چیز خاصی نیست، همان پترزبورگ است با کمی لهجه) ترک کردند. آنها پس از طی مسیرهای صعب‌العبور و گفتن «آخ… کمر همایونی‌مان» و «تو روحت گاری‌چی» به بندر انزلی رسیدند و از آنجا راهی روسیه تزاری شدند.

پس از رسیدن به بندر آستراخان، همگی در حالی که ناصرالدین شاه دست به تنبان، بدوبدو از مبال (همان سرویس بهداشتی) بیرون دوید و با گفتن «فحش ناموس گذاشتم، اگر کسی کنار پنجره بنشیند.» رفت و کنار پنجره نشست، سوار قطار شدند و به سمت سن‌پترزبورگ حرکت کردند.

قضیه بدین شکل ادامه یافت که آنها پس از رسیدن به سن‌پترزبورگ و درحالی که دست و پای همه خشک شده بود و مانند چوب خشک ترق‌ترق صدا می‌داد و ناصرالدین شاه اصرار و مقداری هم ابرام بر این داشت که «ما پنجره‌مان را هم می‌خواهیم ببریم» و پاهای همایونی‌اش را روی زمین می‌کوباند، مورد استقبال تزار و همراهانش قرار گرفتند.

آنها پس از چند روز اقامت در روسیه نقشه را باز کردند و تمامی کشورهای اروپایی که روی نقشه قابل مشاهده بود را به عنوان مقصد بعدی سفر انتخاب کردند. 

قضیه به همین منوال پیش می‌رفت که ناصرالدین شاه و همراهان، هی از یک کشور به کشور دیگری می‌رفتند و با دهان به قاعده غار علی صدر بازمانده و گفتن «اَ…. اینجا رو؟!» مبهوت پیشرفت آن جاها قرار می‌گرفتند. در همان سفر بود که ناصرالدین شاه توانست نشان «بند جوراب» که بالاترین نشان افتخار انگستان به شمار می‌رفت را به نشانه…. نشانه…. اووم… به نشانه نمی‌دانم چی، دریافت کند و پس از نگاه کردن به آن با گفتن «اَه… این چی‌چیه که دادن. گندش رو درآوردن» آن را به کناری انداخت و سپس گفت «خودمان از این حلبی‌ها زیاد به لباس پادشاهی‌مان آویزان کرده‌ایم، فقط کاغذ کادوش را نگه دارید، به درد می‌خورد.»

قضیه این‌جورکی ادامه داشت که ناصرالدین شاه یکهو یاد وطن افتاد و تصمیم گرفت تا به ممالک محروسه برگردد، البته اینکه دید ای دل غافل، تهِ جیب همایونی‌اش خالی شده و آهی در بساط ندارد هم بی‌تاثیر نبود. از همین روی ابتدا حجم معتنابهی آب‌غوره (طبیعتاً در معنای استعاری‌اش؛ وگرنه آن طرف‌ها که سالاد شیرازی ندارند که آبِ غوره به دردشان بخورد!) گرفت و صدراعظم خود را صدا زد و گفت: «هر چند می‌دانم باورش سخت می‌باشد؛ ولی ظاهراً دل همایونی‌مان برای رعیت‌هایمان انقدر شده و بدجور هوای مالیات آنها را کرده‌ایم» و حسین‌خان در حالی که گردن می‌کشید تا ببیند دل شاه چقدر شده است با فریاد او به خود آمد و گفت: «اعلی‌حضرتا! امر شما مطاع.» و این شد که ناصرالدین شاه و هیئت همراه بعد از کشیدن دستی و گِرد کردن به کشور بازگشتند. هرچند در ادامه ناصرالدین شاه مجدد هوای فرنگ به سرش زد و در همین راستا پس از سرویس دادن (یا شاید هم کردن!) به رعیت، پنج سال بعد راهی سفر بعدی‌اش شد.

يك ديدگاه

  1. آوا ۱۴۰۳-۰۱-۳۱ در ۵:۳۸ ب٫ظ- پاسخ دادن

    بسیار عالی سپاسگزارم

ثبت ديدگاه




عنوان