همهمهای از دور توجه ام را جلب کرد. انتهای سالن گرد و غباری به پا شده بود و جمعیتی بر سر و کله هم می کوبیدند و آتاری وار جلو می آمدند. جلوی جمعیت نیز آقای نویسنده به همراه دو مامور در حال فرار بود و با دست موهای تافت زده اش را سفت چسبیده بود که مبادا از دلبری اش چیزی زمین بریزد.