گاهی مجبور میشوم برای دقایقی از توهم «مثلا الان صدسال پیش است و من دارم میروم از چشمه آب بیاورم» بیرون بیایم، پایم را از توی چالهای بیرون بکشم، «چادری» را جمع کنم توی بغلم و بدوم تا به بقیه برسم. اتفاقا شاعر هم میفرماید کار هر بزرگواری نیست خرمن کوفتن! که به اینجا ربطی ندارد. همینطوری یادم افتاد.