با ورود پیرمرد همهمه اتوبوس خوابیده بود. اما همهمه تبدیل به جنگ درونی شده بود. پیام این سکوت را دوست داشت اما آرزو میکرد که کاش سعید بیدار بود و با هم این شرایط را تحمل میکردند.
کسی که «تذکره المقامات» را با آن نثر قدیمی و چفت و بست دار نوشته و به قدری آنطور گل کرده و باعث شده بود تا بعد از آن هرگونه تلاش دیگران برای نوشتن تذکره عبث جلوه کند، چیزهایی نوشته بود در «غلاغه به خونه اش نرسید» که در نگاه اول سادگیاش مثل پتک میخورد توی صورت مخاطب.