ما از او خواستیم یک دانه بچه دیگر بیاورد تا ما خواهر و برادر دار شویم و بتوانیم انشای خود را بنویسیم؛ اما او قبول نکرد و گفت: «واه...واه...چه غلطا! برو سر درست بزمجه. فضولی این کارا به تو نیومده. تو خرج تو یکی هم موندیم!»
به این نتیجه رسیدهام که خودم پول جمع کنم و به پدر و مادرم بدهم تا برایم یک خواهر تهیه کنند. قلکم را هم دارم پر میکنم. از شما هم درخواست دارم که به من کمک کنید تا یک خواهر بخرم! شماره کارتم را نیز در پایان میگویم.
عوضش الان که کلاس دوازدهم هستم میتوانم پولهایم را از بابا بگیرم و با آنها به باشگاه بروم. خدا را شکر میکنم که در این هجده سال از عمرم هیچ کتاب غیر درسی نخواندهام و به نظر من همین تمرکزم روی درس باعث شده تا بتوانم در درسهایم موفق باشم و برخی از آنها را در شهریور و برخی دیگر را به کمک تک ماده پاس کنم.