چگونه در شب چهارشنبه سوری کباب بزغاله بپزیم؟
پایان تلخ قصه ی زنگوله پا
۶:۴۵ ب٫ظ ۲۲-۱۲-۱۳۹۵
راه راه: یکی بود، یکی هم لابد نبود. بز زنگوله پایی بود که سه تا بزغاله داشت؛ شنگول و منگول حبه ی انگور.
طبق یک مبنای قدیمی هرجا بزغاله ای هست گرگ ناقلایی هست (حتما به خاطر ایجاد گره و تعلیق داستان) که حسرتِ خوردن یک پرس چلو بزغاله داشت.
دم عید بود. خانم بزی به بزغاله هایش گفت: من دارم میرم خرید، تا برگردم به جای ول گشتن تو اینستا و تلگرام و… خونه تکونی کنید. بزغاله ها هم مثل گوسفند سر تکان دادند. حبه ی انگور خیلی دلش میخواست به مادرش بگوید: بازار تمام شد، خرید شما تمام نشد؟! اما از ترس شاخهای تیز مامان بزی که هر روز سوهان ناخن می کشیدشان، حرفی نزد.
خانم بزی، سیستم سُم تاچ درِ ورودی که کنترل از راه دور داشت را فعال کرد تا فقط خودش بتواند بازش کندو برای خانم گاوه و گوسفند بانو، پی ام فرستاد با هم بروند خرید.
گرگ ناقلا از چشمیِ در تمام رفت و آمدشان را رصد میکرد اما به قاعده یک بز میفهمید نباید زود برود در خانه ی بزغاله ها. بالاخره خرید غذا و رفت و برگشت مقداری طول میکشد. (این نکته در نسخه های بعدی داستان مورد بازبینی و تصحیح قرار گرفته است).
کمی که گذشت رفت زنگ زد و بزغاله ها، همانطور که میدانید، خیلی هماهنگ و اُپرا طور گفتند: کیه کیه زنگ آیفون تصویری رو میزنه؟
گرگ هم همانطور آهنگین جواب داد: منم، منم، کارگرتون. اومدم برای کار، خدمتتون، از طرف مادرتون.
بزغاله ها باهک کردن سیستم سم تاچ از توی اتاقشان در را بازکردند ولی بیرون نیامدند. گرگ ناقلا گفت: بزغاله ها نترسید من وجترین شدم، اصلا گوشت لذیذ و آبدار وخوشمزه ی شما بزغاله ها با معده ی من نمیسازد، گلاب به روتون اسهال میشوم.
بزغاله ها گفتند: مادرمان گفتند مزاحم کار کردن شما نشویم و تا وقتی کار شما تمام نشده بیرون نیاییم.
گرگ دید چاره ای ندارد و باید خانه را تمیز کند تا بزغاله ها بیرون بیایند.
خانه که نه، بگو طویله!
خانم بزی همیشه سرگرم تلگرام و اینستا بود برای همین به نظافت خانه رسیدگی نمی کرد. گرگ بیچاره از کت و کول افتاد. وقتی همه جا تمیز شد گفت: بیایید ببینید چقدر اینجا تمیز شده!
اما بزغاله ها گفتند: مامانمان گفتند اگر بزغاله های مودبی باشیم، برای چهارشنبه سوری مواد محترقه میخرد. برو به این آدرس، مواد محترقه بگیر تا با هم آتش بازی کنیم.
گرگ ناقلا با موتور به آنجا رفت و مواد محترقه خرید و محکم ترک موتورش بست و با سرعت برگشت. اما یک دست انداز باعث انفجار مواد محترقه شد و گرگ ناقلا سر از بیمارستان سوانح سوختگی در آورد.
در بیمارستان گرگ به روی شکم دراز کشیده بود چون آنجایش بد جوری سوخته بود!
تلوزیونِ بخش گزارش دستگیری بزرگترین باند تولید و توزیع مواد محترقه از طریق فضای مجازی را پخش میکرد. اگرچه تصویر سه تا بزغاله شطرنجی شده بود اما این گرگ سالهاست که با بزغاله آشناست.
گرگ ناقلا همانجا متحول شد و با خود فکر کرد گرگی که اندازه ی بز نفهمد، مثل گوسفند حرف گوش کند، مثل گاو هرجا برود و کلی خرحمالی کند، از نظر شخصیتی یک طویله ی کامل حیوانات اهلی است و باید وجترین بشود. بالاخره هرچه باشد یک پایان تلخ، بهتر از تلخی بی پایان است.
نتیجه ی اخلاقی داستان:
۱-هنگامی که بصورت مشکوکی کودکان خود را دراتاقشان محبوس کرده اید، فاجعه ای درشرف اتفاق است.
۲-یک مادر، هرچقدر هم بز باشد، نباید چهارشنبه سوری برود خرید و بزغاله هایش را درخانه تنها بگذارد.
الحق و الانصاف که دست به قلمشون عالیه، احسنتکم الله!
میگم استاد، که چی 🙂