سوم اسفند ۱۲۹۹ چه اتفاقی رخ داد
پله برقی پیشرفت
۳:۴۵ ب٫ظ ۰۳-۱۲-۱۴۰۲
نقل است روزی شیخ برای خریدن پاستیل و مارشمالو به دکان رفته بود که ناگاه جمعی از مریدان سر رسیدند. پس از تحیت و سلام گفتند: یا شیخ! پندی ده که آن را چون گوشواره آویزه گوشمان کنیم.
شیخ که در حال تست مارشمالو توت فرنگی بود، فرمود: پند زیاد است و زمان اندک! پس بگذارید بقیه طعمهای مارشمالوها را تست کنم، نزد شما باز خواهم گشت.
مدتی گذشت شیخ نزد مریدان خویش بازگشت و گفت: عجب طعمهایی! حتما از این دکان خرید کنید و این پست را لایک و سیو کنید و کامنت نیز فراموش نگردد. اما بعد؛ امروز حکایتی دارم از مردی که از نگهبانی اصطبل به پادشاهی رسید.
با گفتن این سخن مریدان جملگی گفتند: wow!
شیخ ادامه داد: نقل است نخست وی به پیشه جمعآوری پهنها از اصطبل قزاق مشغول بود و آنقدر به روسها در قزاقخانه خدمت کرد (ناگفته نماند خدمات وی به شوروی آنقدر زیاد بود که برای شخص تزار نیز این مرحله از خدمات قفل بود و فقط به وی اختصاص داشت).
روزی ژنرال آیرونساید، فرستاده انگلیس با فردی مشغول صحبت بود و از بازی شاه و وزیر سخن میگفت. وی که از زمان طفولیت به این بازی علاقه وافر داشت نزد آن دو آمد و گفت: من هم بازی جلاد رو خوب بلدم بازی کنم.
آیرونساید گفت: باشد تو هم بازی! let’s go
آن دو چشمکی به هم زدند و گفتند: It’s great خود جنس است.
و اینگونه وی برای کودتا برگزیده شد.
۳ اسفند که ایرانیان به خانه تکانی و خرید البسه و ماهی گلی برای سال جدید مشغول بودند، به دستور انگلیسیها کودتا شد و بعد از کودتا رضا میرپنج، رضاخان شده؛ لقبی که با تریلی هم حملش برای وی دشوار بود.
او که این کودتا به پلهبرقی ترقیاش مبدل شده بود،
ابتدا لقب سردار سپهی را گرفت و بعد صدراعظم شد.
احمدشاه قاجار که دید فقط فضا را دارد اشغال میکند تصمیم گرفت مدتی برود در دور و کشور را یک جا داد دست رضا و گفت: رفتی کلید را زیر گلدان بگذار، برگشتم پیدایش کنم.
اما وی دوست داشت یک دور هم که شده شاه شود و گلدان با کلید را انداخت جایی که عرب نی نمیاندازد.
و هر فرمانی که به وی از جانب انگلیسیها میرسید، انجام میداد.
انگلیسیها چون این خدمات را از وی دیدند گفتند: فادر سوخته! از ما هم انگلیسیتر است، پس بگذاریم او را شاه ایران.
شیخ که اشک شوق را در چشمان مریدان دید گفت: نفهمیدم مارشمالوی هندوانهای چه فرقی با مارشمالوی توتفرنگی داشت.
ثبت ديدگاه