میخواهید در آینده چکاره بشوید؟
دکان فخر فروشی

فخر فروشی

راه راه: پدر من بنا است. او هرروز صبح سر کار میرود و تا وقتی که سگ بوق بزند کار میکند. یک شب که پدرم به خانه آمد من بیدار بودم ولی دیگر حتی هیچ سگی بوق نمی‌زد.
از پدرم پرسیدم که چرا سگ‌ها بوق نمی‌زنند؟
پدرم تا بیاید جوابم را بدهد، خوابش برد.
پدرم معتقد است نان کارگر حلال است. اما یک بار که با دوستش صحبت میکرد به او گفت: پول ما خوردن ندارد.
پدرم ۶۳ ساله است. او هرروز ساعت پنج صبح با خروس‌ها بیدار می‌شود و به سر کار می‌رود.
پدرم میگوید حقوق ما مثل آبیاری قطره‌ای می‌باشد و هی به مادرم میگوید این قطره‌ها را جمع کن تا یک روز با آن خانه بخریم.
مادر من هر روز لباس می‌شورد. این لباس‌ها مال ما نیستند‌. خدا کند لگنش بشکند تا دیگر لباس نشوید (لگن لباس‌ها را میگویم).
مادرم هر روز یک‌جور برنامه آشپزی را نگاه می‌کند، انگاری می‌خواهد چی برایمان درست کند. و باز موقع نهار و شام به ما نیمرو می دهد. دکتر به برادرم گفت دیگر نباید تخم مرغ بخورد چون مریضی یرقان دارد. مادرم هم از آن روز به بعد سفیده‌ آن را به برادرم میدهد.
حالا از وقتی که تخم مرغ گران شده، غذای ما نان و عدسی می باشد. دیروز سر صف نانوایی یک آقایی به دوستش گفت انگار می‌خواهند نان را هم گران کنند. از وقتی این خبر را به مادرم دادم، دیگر هم لباس و هم ظرف می‌شوید.
من هم میخواهم کار کنم چون پشمک و بستنی گران شده اند. پسر خاله مادرم خیلی ثروتمند است. مادرم میگوید آنها به‌صورت خانوادگی فخر می‌فروشند.
یک روز پسرخاله مادرم ما را دعوت کرده بودند. آنجا میوه‌هایی برایمان آوردند که نمی‌دانستیم خوردنی است یا دکور و نقاشی است.
مادرم توی گوشم گفت فقط میوه‌هایی را که میشناسی بخور. من هم هر چه دنبال میوه‌ای آشنا گشتم بجز کیوی چیز دیگری ندیدم. با اینکه ترش بود ولی در آن فضا برای من از قند هم شیرین‌تر بود و حتی افتادگی فشارم را هم خوب کرد. از آن شب به بعد من تصمیم کبری گرفتم که بروم مغازه فخرفروشی باز کنم.
میخواهم آنقدر فخر بفروشم بفروشم بفروشم… تا پیشرفت کنم و پولدار بشویم و احترام فامیل را به‌دست آوریم. من میخواهم وقتی پولدار شدم برای خواهر بزرگترم جهیزیه بخرم. برای مادرم هم ماشین لباسشویی میخرم و برای پدرم یک موتور میخرم که با آن بیل و کلنگش را سر کار ببرد.
این بود انشای من

ثبت ديدگاه




عنوان