نامه‌هایی به فرزندم سیاوش (2)
سه سال اجباری

قسمت قبل

جانِ پدر سلام

حالت چطور است پسرم؟ البته من همان روزهای سخت سربازی به این نتیجه رسیدم که آخر چرا سیاوش؟ گل شبنم چه کم از سیاوش قرمز دارد؟ باید اسمت را می‌گذاشتم شبنم که سه سال آواره و دربه‌در سربازی نباشی.

می‌دانم الان می‌گویی چرا سه سال؟ یک سال اول دنبال معافیت از سربازی بودم، از کف پای صاف بگیر تا گشادی دریچه قلب را امتحان کردم و نشد که نشد. حتی به مادرم پیشنهاد دادم از پدربزرگت طلاق بگیرد تا من معاف شوم؛ ولی خب مادربزرگت را که می‌شناسی، خیلی به ایرج میرزا ارادت دارد و کمی هم دستش سنگین است، فلذا قضیه کنکل شد. این شد که با کوله باری از غم و کله‌ای کچل راهی پادگان شدم. در راه کسی با نوای گرم و آرام در سرم می‌خواند: «کچل کچل کلاچه، روغن کله پاچه».

نمی‌دانم از کدام لحظات سخت سربازی برایت بگویم؟ از زدن توی گوش فرمانده با دستانی که تازه توالت‌ها را شسته بود یا از ساچمه پلو پختن‌هایم وقتی نهایت تجربه‌ام از آشپزی همان دو تخم مرغ آبپزی بود که در ۱۳ سالگی سوزانده بودم یا پست‌های میل پرچم و آفتابه‌ای که می‌دادم تا امنیت کشور را یک تنه تامین کنم.

حالا به این سختی‌ها، دوری از خانواده و خشم شب و شنیدن اندک ناله‌های سربازان اندک ماه و خاطرات پایه سربازانی که شش ماه اضافه خدمت داشتند را هم اضافه کن؛ اما هیچ کدام از اینها باعث نشد هدف والایم که ازدواج بود را فراموش کنم.

تصمیم گرفتم پلن A را عملی کنم، ازدواج با دختر فرمانده! اما چون همه ابعاد این پلن را بررسی نکرده بودم، دیری نپایید که با شکست مفتضحانه‌ای روبه‌رو شدم. متاسفانه فرمانده‌ی ما علاقه عجیبی به زنگوله داشت، به همین دلیل یکی برای تابوتش آورده بود و این باعث می‌شد که مادرت فقط دو سال از تو بزرگتر باشد، فلذا قضیه در نطفه خفه شد.

آنجا بود که فهمیدم خودم به تنهایی صلاحیت انتخاب مادرت را ندارم و باید مجدد دست به دامن مادربزرگت شوم.

خلاصه، با ۱۵۰ کیلو وزن که برای معافیت اضافه کرده بودم رفتم و با ۴۳ کیلو برگشتم تا آستین‌های مادرم را بالا بزنم…

دوست دار تو- پدرت

ادامه دارد…

يك ديدگاه

  1. Mehdi.nikaeen ۱۴۰۳-۰۱-۱۶ در ۳:۳۱ ب٫ظ- پاسخ دادن

    آخ آخ چی کشیده برا معافیت 😉

ثبت ديدگاه




عنوان