روایتی از بازار سیاه انتخاب اسم تا انتخاب رشته
رشته‌ی فرد به از دولت اوست

راه راه: از زمان های قدیم بی بی هم دستگاه سونوگرافی به صورت پیش فرض رویش نصب بود، هم خودش یک زایشگاه سیار محسوب میشد هم ثبت احوال اهل محل بود. شبی نبود که زنی بخواهد وضع حمل کند و بی بی خواب اجداد مرحومش را نبیند و ترکیب صنعتی سنتی اسم جدِّین را روی تازه رسیده نگذارد.

معلوم نیست موقع وضع حمل مادر من، پیتزا را توی آبگوشت تیلیت کرده بود یا لای ساندویچ بندری، آبدوغ خیار ریخته بود که اسمم را گذاشت: نازخاتون گرشاسپ خانِ دیلمان. طوری که هرکس اسم من را می شنید، همان وضعیتی بر او مستولی میشد که طاقه پارچه های مشدی محمود هنگام خرید. لذا از تردد غیر ضروری و معرفی خودم در ده حتی الامکان امتناع میکردم. بگذریم!

اوضاع انتخاب اسم های بی بی بالا گرفته بود و داشت جنگ جهانی سوم را پی ریزی میکرد که کم کم توی روستای ما یک بهداری تاسیس شد. آن هم درست سه قدم مردانه و نصفی قدم زنان بعد از خانه بی بی و باعث شد بساط زایشگاهش بالکل جمع شود. البته تا قبل از آن هم زنان فیسوی کدخدا میگفتند ما میخواهیم مثل مهناز قلی خان مظفر، بچه مان را پشت کوه به دنیا بیاوریم و هرچه صغیر و کبیر میگفتیم وسط کویر لوت را چه به کوه؟ گوششان طلبکار بود. دست آخر هم برای وضع حمل یازده ماه زودتر با خر و اشتر راهی بلاد دور می شدند. القصه اوضاع کسب و کار بی بی آنقدرها هم روبراه نبود اما با تاسیس این بهداری کار بیخ پیدا کرد و رسما تعطیل شد.

البته بی بی آدم پا پس کشیدن نبود، عمری لحاف تشک ندوخته بود که با پنبه پر کند. اولین کنکوریِ ده که بعد از ۶ بار فلک کدخدا در میدان شهر و ۷ بار خوردن سوپ ناخن گوزن وحشی با پیشاب طفل گرخیده از تاریکی برای جن گیری جان سالم به در برد، اوضاع روستا تغییر کرد.

با ورود غرورآفرین اولین دانشجو به شهر، همه جوان های ده بیل و کلنگ(البته آن هایی که نمیخواستند مدیریت بخوانند) را ول کردند و افتادند دنبال تست و خر زدن(البته از نوع فرنگی اش نه لگد زدن به آن زبان بسته). آن هایی هم که تا دیروز آش نذری می بردند حالا پی جزوه گرفتن از هم بودند و درباره کابرد انتگرال در زندگی آینده شان صحبت می کردند. بی بی در همین اثنا به سرش افتاد برای اهالی ده، انتخاب رشته کند. او که از بازار کنکور، هیچ خبر نداشت، از مهندسی فرآوری پشکل تا دکترای بورساژ موهای زائد با دنبه ی قوچ نر را برای خودش لیست کرده و کد زده بود. هرچه میگفتیم در آن شهر هزار دروازه پشکل کجا بود؟ میگفت لابد این شهری ها که اینقدر می لمبانند یک چیزی پس می دهند دیگر! اصلا همان ها را تفکیک و فرآوری کنیم. بعد هم تاکید می کرد البته هیچ کدام پسده جوانهای روغن حیوانی نمی شود.

بالاخره اصرار ما به بی بی، راه به خوابش برد و دست آخر یک روز گفت در خواب جد مرحومش به او دفترچه سازمان سنجش را پیشکش داده و از آن به بعد متد بی بی هم سازمان سنجشی شد.

 او که تا دیروز از پف و چال زیر گونه و عوق زدن های زنان حامله میفهمید بچه پسر است یا دختر، حالا میگفت با یک نظر که حلال هم باشد میگویم چه رشته ای به درد میخورد. خداوکیلی هم انتخاب هایش حرف نداشت، هر رشته ای او انتخاب میکرد اگر نقطه ی عکسش را میزدیم، نان مان در روغن بدون پالم بود. برای همین دیگر همه اهل ده پیش او میرفتند و میگفتند بی بی کدوم رشته را نزنیم؟ نمیزدند و کارشان راه میفتاد.

هرچه زایشگاه بهداری خاک میگرفت و متولدینش کمتر میشد، بر تعداد بالشت و لحاف های بی بی اضافه می شد. تا همین چند روز پیش که وقتی شنید نوه ی دختر دایی پدربزرگ خودش پشکل بار کنی ده سفلا قبول می شود، یک نیم سکته زد و روی همان بالشتی که دلارهایش را گذاشته بود تمام کرد. وقتی تمام بالشت های بی بی را در حضور نماینده بانک مرکزی بازکردیم، فهمیدیم بیخود هم نمیگفتند که گردش مالی انتخاب رشته توی این گربه ی وطنی ۴۱ میلیارد و ۵۰۰ میلیون است. همین گردش مالی لحاف و تشک بی بی خدابیامرز خودش از قلمچی و گاج و خیلی جیگری و یشمی و… بیشتر بود. فکر کنم به همین علت بود که این آخری ها بی بی میگفت: آدم خوبه همیشه سر راحت رو بالشت بگذاره!

ثبت ديدگاه




عنوان