استانداردهای فیلمنامه ای بگیر و بفروش
آپاراتچی
۸:۵۲ ق٫ظ ۲۴-۰۷-۱۳۹۸
راه راه: نوشتن فیلمنامهای بفروش تقریبا مثل خوردن آب در لیوانی است که قبلا در آن شربت آبلیمو خوردهاند، صرفا یه کم یه جوریه! نه سخت است نه بعدش چیزیت میشود. اما نوشتن فیلمنامهای بفروش که جماعت «نان به هیچ نرخی نخور، مگر آنکه باگت باشد» از آن خوششان بیاید داستان دیگری دارد. اینکه طرف وقتی از سینما میرود بیرون حس کند روح نیچه شخصا او را مورد عنایت قرار داده کم چیزی نیست. هم تکنیک میخواهد هم تجربه، ولی مانند تمام اصول زندگی پساپستمدرن و نیورئال اینهیبیتوری، اساس همان «نوشتن چیزی که خودت هم نمیفهمی چیست» است. مفید و کارآمد استانداردهای تیپیکالیزه شده این دست فیلمنامهها را به عرض میرسانم.
۱: بین متن و حاشیه داستان، یعنی قسمتی که نه خیلی پرت باشد که جدی نباشد و نه خیلی رو که نتوان اسمش را گذاشت لایههای پنهان قصه، باید یکجایی یکچیزی خورده باشد تو سر یک زنی. اینروزها زن مثل محیطزیست است، جان میدهد برای حمایت و پرداختن، لعنتی همهجا بحثش خریدار دارد. نقد خورش ملس است، اصولا از آن چیزهاست که یارای مقابله با آن در هیچ بنی بشری نیست. خود لباس شاه کریستین اندرسن است. شده در بستهترین حالت ممکن حداقل یکبار باید گشت ارشاد به یک دختر دبیرستانی گیر بدهد.
۲: اولی از دومی خوشش میآید، دومی میرود با سومی. سومی محتاج اولی میشود. اولی به دومی نمیگوید ولی به سومی کمک میکند. یکجایی هم دومی میفهمد و خیره در چشمان اولی گریهکنان به او میگوید مجبور بودم. چرایش مهم است. پول عمل جراحی پدرم دلیلی قدیمی است. خلاقیت داشته باشید. اگر قضیه جنایی بود، پدر سومی کارخانه پدر دومی را فروخته و پدر دومی سکته کرده و مادرش برای خرجی در خانه مردم لباس میشسته است. دومی هم به فکر انتقام. اگر اجتماعی بود، دومی دنبال گرینکارت سومی است و فرار از مملکت و اینها. اگر بستر اصلی عاشقانه بود، چهارمی عاشق اولی بوده و به دومی التماس کرده کمکش کند. ته فیلم هم جوگیر نشوید. منطقی جلو بروید. پر واضح است سومی باید در اوج پشیمانی بمیرد.
۳: لوکشینها باید از بیخ در نور کم باشند. زمان اغلب شب باشد، هوا ابری، رنگها تنها سیاه و سفید و کمی آن گوشهموشهها خاکستری. پنجرهها خیس باران باشند. حیاط خانه نیم متر زیر برگ خشک درختان باشد. دود باشد، چه از خانهای روستایی، چه از آلودگی هوا. جاسیگاری پر از فیلتر هم که متواتر است. در نهایت یک حرکت یادتان میدهم ولی خرابش نکنید. گل با کسره. آن وسطای فیلم چیزی باید گلی بشود. چطور و چرایش مهم نیست. فضاسازی میکند در حد خدا.
۴: این تخم لق را اولینبار اصغر در دهان سینمای بیصاحب ما شکست. جهنم، هفتاد درصد فیلم که جلو رفت، یا بعد از یک ساعت اول فیلم، نقشی (که به نظر تخصصی بنده بین سوم تا پنجم باشد) باید بدود و دوربین هم روی دست صاحبش بیفتد دنبالش. چندبار هم زاویه جلو عقب بشود که بگویند مثلا آره! وقتی میگویم روی دست یعنی دوربین بلرزدا، نه اینکه صاف برود از خطکش دقیقتر. نما را طولانی بگیرید. خوب است وسطش هم چندثانیه کلوز بگیرید.
۵: فیلم بدون پاتوق نمیشود. چایخانه بالای تپه اصغر آقا، رفیق قدیمی بچههای کلاس تئاتر را هم همه حفظند. اینها از تیپ هم رد شدهاند. دنبال فکر جدید باشید. مهم همان قالب سنتی با پسزمینه نوگرایی سرکوب شده است. مثلا کارگاه قالیبافی تعطیل شده با چندتا فرش نیمهکاره و صدای کبوتر که آن تهش یک اتاق برای جمع شدن بچهها است. این شد قالب، پسزمینه را هم با چند قاب از شاملو و فروغ و کوچکترش سهراب که همیشه جواب است بروید. بودجه داشتید مجسمه چوبی هم بگیرید، از آن کله درازها.
۶: مورد ششم سلیقه خاص بنده است. در بطنش البته از یک عده سوءاستفاده میکنید. اما قضیه لباس شاه اینجا هم جواب است. قضیه استفاده از شخصی است که از نظر جسمی محدودیت دارد. کر یا لال یا کور. اگر حرف نمیزند باید بچه باشد تا در پلانی کوبنده یکهو یک جمله بگوید و ملت پفک در دهانشان خیس بخورد. اگر نمیبیند در جایی که نقش اول حرکتی میزند، خیره در چشمانش نگاه کند، یعنی مثلا آره. اگر هم که نمیشنود، وقتی شخصیت فرعی مؤنث ویولون میزند، با صدای آن شروع به چرخیدن کند و به نوعی برقصد و روحش به پرواز درآید و صد البته صدای موسیقی تا اوایل سکانس بعدی کش بیاید. بیپدر خود تناقض است، نمیدانم چرا یک عده با اینچیزها کیف میکنند.
ثبت ديدگاه