افطار انگلیسی
افطار به وقت لندن
۲:۳۴ ب٫ظ ۲۸-۰۲-۱۳۹۸
راه راه: دو مرد داخل ماشین نشسته بودند و با هم بحث میکردند.
یکی شان که قد بلند و لاغر بود میگفت «مملکت پر دزده» و باید حتما قفل فرمان بزند. دیگری که چاق و کوتوله بود اصرار داشت هیچ چُلمنگی سراغ این لکنته نمیآید، آنهم درست جلوی سفارت دولت فخیمه انگلیس. بالاخره جر و بحثشان تمام شد و از ماشین پیاده شدند.
لحظاتی بعد ایستادند جلوی در یک خانه باغ بزرگ. کنار در تا چشم کار می کرد دیوارهای بلند کشیده شده بود. مردها نگاهی به اطراف انداختند و بعد یکیشان سه ضربه ممتد و یک ضربه با فاصله بیشتر به در زد. دریچه کوچک وسط در با صدای جیر کوتاهی باز شد. فقط به اندازه کله دربان سیبیلویش جا داشت. مردقدبلند سرش را کمی به دریچه نزدیک کرد و پرسید: ببخشید، مغازه پشم فروشی کجاست؟
چهره مرد نگهبان مثل پیرمردهایی که توپ توی حیاطشان افتاده در هم رفت و کمی جا خورد. مردکوتوله سقلمه ای به پهلوی همراهش زد و او که دستپاچه شده بود، سوالش را تصحیح کرد: ببخشید، مغازه پشم فروشی «دقیقا» کجاست؟
دربان اخمهایش را باز کرد و بدون اینکه جوابی بدهد دریچه را بست. چند لحظه بعد در اصلی باز شد و مردی شبیه به گروهبان گارسیا با احترام آنها را به داخل خانه باغ دعوت کرد، جایی که «مستردوک» با نگرانی ساعتش را نگاه می کرد. چیزی به اذان نمانده بود. دیگر همه مهمان ها رسیده بودند و با فاصله از میزهای پذیرایی، با هم اختلاط می کردند. صدای الله اکبر اذان از بیرون به گوش می رسید و فضا را روحانی کرده بود. مستردوک با چهره ای بشاش به سمت جمعیت آمد و طوری که تقریبا به همه مسلط باشد ایستاد. صدایش را صاف کرد. وقتی همه برای شنیدن حرفهایش سکوت کردند با لهجه ای فارسی انگلیسی گفت:
«مهمانان عزیز کیلی حوش آمدید اینجا. ما به شما حوش آمد میگیم. ممنون که دعوت ما رو پذیرفتین و قدم رنجه کردین. امیدوارم نماز و روزه هاتون قبول بشه، تا شروع مراسم دعا و افطار حدود سی دقیقه باقی مونده که امیدوارم طاقت بیارین…» مستردوک سپس چند شوخی بی مزه در مورد اختلاف ساعت در تهران و لندن کرد و از مهمانها درخواست کرد فعلا خودشان را سرگرم کنند. مهمانها دوباره به گپ زدن های چند نفره مشغول شدند. یکی از مهمانها همینطور که داشت قطرات اشک ناشی از خندیدن به شوخی جناب مستردوک را پاک میکرد، از برخورد محترمانه کارکنان سفارت میگفت. آن یکی اصرار داشت که اول نمی خواسته به این مهمانی بیاید ولی وقتی بهش گفتهاند در این مراسم قبل از افطار ربنا پخش میکنند دیگر نتوانسته دعوتشان را رد کند. یکیشان که معلوم بود اهل ادب است میگفت تفال زده که بیاید یا نه، در جواب آمده «از تو به یک اشاره، از ما به سر دویدن». همین شده که اسنپ گرفته و اهل و عیال را هم برداشته و با خود آورده اینجا. بعد از لحظاتی، چند صدای دینگ پشت سر هم، به همه فهماند وقت مغرب شرعی به افق لندن شده. همه دور میز جمع شدند تا افطار کنند، البته بعد از دعا. آنها دعا کردند که همه دنیا پر از صلح شود، آدمها کنار هم همزیستی مسالمت آمیز داشته باشند، برای ملکه طول عمر و برای رویال فَمیلی، پیروزی بر دشمنان را آرزو کردند، برای رویال بیبی سعادت و برای رویال گان فکتوری، رونق زیاد طلب کردند. غذا در ظروف مجلل سلطنتی سرو می شد؛ یک سوسیس سرخ شده، کمی سیب زمینی ایرلندی آبپز و کمی کلم خام از بهترین مزارع سلطنتی در جزایر جبل الطارق. کف بشقابها تصویری از ملکه حکاکی شده بود. چشمهای ملکه مثل سردیس فرعون طوری طراحی شده بود که از هر زاویه ای که به آن نگاه می شد، انگار زل زده بود توی چشمان غذا خورنده.
بعد از سرو غذا نوبت نوشیدن چای بود، یک چای مخصوص و به قول مستردوک وِری وِری اسپشیال: چای چهارصدساله! مستردوک برای حاضران توضیح داد این چای، به جا مانده از کمپانی هند شرقی و یادآور روزهایی است که آفتاب در سرزمین ملکه هرگز غروب نمیکرد ، به همین خاطر او ترجیح داده در این مراسم خیلی خاص، با این چای از مهمانانش پذیرایی کند.
برنامه بعدی رونمایی از تابلوی نفیسی بود که به افتخار سالها روابط دوستانه ایران و انگلیس رونمایی میشد. پرده را انداختند. یک زن با لباس پُر چین انگلیسی و صورتی شبیه به مریم مقدس در حال غذا دادن به چند زن و کودک گرسنه در کوچه ای با معماری شرقی بود. این تابلو را یکی از نقاشهای حاضر در مهمانی با الهام از عکسی مربوط به کمک انگلیسیها به مردم ایران در زمان قحطی بزرگ بعد از جنگ جهانی اول کشیده بود.
تقریبا همه مهمانها با دیدن این تابلو، طعم ماندگی چای را از خاطر بردند. حتی مهمان فرهیختهای که طبق برنامه برای برای سخنرانی دعوت شد، در ابتدا از آن نقاش به خاطر ترسیم زیبای تاریخ دو کشور تشکر کرد.
او از پخش ربنا هم تشکر کرد. بعد صحبتهای مهمی در رابطه با یافته علمی اخیرش در واکاوی مفهوم آیه «وانصُرنا علی القوم الکافرین» ارائه کرد که با تحسین و تشویق شدید حاضرین مواجه شد.
مراسم هنوز تمام نشده بود که مستر دوک سنگ تمام گذاشت. او به هریک از مهمانها یک گردنبند نفیس از مرواریدهای بحرینی اهدا کرد و از آنها برای مراسمات آتی هم دعوت کرد. همه پذیرفتند. مهمانها از مستر دوک تشکر کردند و بعد رفتند سر کار و زندگیشان.
ثبت ديدگاه