جشن 50 سالگی قبرستان
تولد سر قبر

راه راه:
«گذر کردم ز قبرستان کمی پیش»
بدیدم جمع مسئولان خوش فیش!

یکی شمع تولد فوت می کرد
یکی هم خامه میمالید بر ریش

به جای گریه و زاری سر قبر
به سرحد بناگوش آمده نیش

برای ثبت آن تدبیر کمیاب
یکی با دوربینش گشته آفیش

فقط کم بود استنداپ نماید
حسنْ ریوندی و فرهاد آییش

تمام زامبیان، ارواح، اجنه،
از این موجودها در خوف و تشویش

درِ گوش یکیشان گفتم این راز:
دو تُن شن در سرت! قدری بیاندیش!

برای عبرت است این سنگ بازار
که این جا آخرین تخت است و بالیش

برای پارتی و قرتی گری هم
برو آنتالیا یا لااقل کیش

اگر عمری بسازی کاخ و مرقد،
نخواهی برد اینجا یک کفن بیش!

«جهان دون است» این را گفته حافظ
نزاع از بهر آن زشت است! درویش!

شبیه کودکی لوس است دنیا
که هرشب می کند در پوشکش جیش

ثبت ديدگاه




عنوان