جاسوئیچی شُغال
۱:۰۹ ب٫ظ ۱۸-۰۴-۱۳۹۸
روزی روزگاری، زاغکی قالب پنیری دید و به دهان گرفته، روی درختی نشست در راهی، که استثنائا روباهی، همیشه از آن راه میگذشت(چون خودش آنراه نداشت)، روباهی پای درخت آمد و گفت: بهبه! چه سری، چه دُمی، عجب دیپلماسی و پایبندیای! آن پنیر باقیمانده را هم به من بده تا اینستکسای به تو بدهم، مگو چیست اینستکس!
زاغکی خواست جام – جام کند تا که آوازش آشکارکند، اما جای چندتا از آن پَر گُندههایش تیرکشید، پس قدری فکر کرد، پنیرش را داد زیر بالش و گفت: سِریوسلی؟! (یعنی جدی؟!!) روباهی جواب داد: آره جون ملکهمون! حتی میتوانی در نشست خبری که پشت باغ، توسط شُغال و برای توضیح اینستکس، برگزار میشود، شرکت کنی! البته حق سوال پرسیدن یا عکس گرفتن نداری و فقط میتوانی با کمال میل و رغبت، حرفهای من را قبول کنی!
زاغکی خیلی ریلکس گوشه پنیرش را گاز زد و همینطور که آماده پرواز میشد به روباهی گفت: بزن به چاک وگرنه مثل شُغال، دُمات را میچینم و جاسوئیچیاش را میاندازم کمرم…
ثبت ديدگاه