جاسوئیچی شُغال

راه راه:

روزی روزگاری، زاغکی قالب پنیری دید و به دهان گرفته، روی درختی نشست در راهی، که استثنائا روباهی، همیشه از آن راه می‏‌گذشت(چون خودش آن‏‌‌راه نداشت)، روباهی پای درخت آمد و گفت: به‏‌به! چه سری، چه دُمی، عجب دیپلماسی و پایبندی‏‌ای! آن پنیر باقی‏مانده را هم به من بده تا اینستکس‌‏ای به تو بدهم، مگو چیست اینستکس!
زاغکی خواست جام – جام کند تا که آوازش آشکارکند، اما جای چندتا از آن پَر گُنده‌‏هایش تیرکشید، پس قدری فکر کرد، پنیرش را داد زیر بالش و گفت: سِریوسلی؟! (یعنی جدی؟!!) روباهی جواب داد: آره جون ملکه‌‏مون! حتی می‏‌توانی در نشست خبری که پشت باغ، توسط شُغال و برای توضیح اینستکس، برگزار می‌‏شود، شرکت کنی! البته حق سوال پرسیدن یا عکس گرفتن نداری و فقط می‏‌توانی با کمال میل و رغبت، حرف‌های من را قبول کنی!
زاغکی خیلی ریلکس گوشه پنیرش را گاز زد و همین‌طور که آماده پرواز می‏شد به روباهی گفت: بزن به چاک وگرنه مثل شُغال، دُم‏ات را می‏چینم و جاسوئیچی‏‌اش را می‌‏اندازم کمرم…

ثبت ديدگاه




عنوان