زندگی در بطن تبلیغات تلویزیونی
خونه با تبلیغات خونه می‌شه؟

همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت و زندگی ساده و صمیمی داشتیم تا این که به جای بین سریال، تبلیغات تلویزیونی پخش کردن، بین تبلیغات، سریال نشان دادند.

وضعیت تبلیغات طوری بود که هر لحظه امکان داشت بنیان‌های خانواده ما از هم بپاشد، چون مادربزرگم مدام به روح پرفتوح پدربزرگم فحش می‌داد که معلوم نیست این بیمه را «از کی» گرفته که الان با حقوق بازنشستگی‌ش حتی نمی‌تواند یک کرم جوان‌سازی پوست «سُرمه اینا» بخرد! وقتی می‌پرسیدیم: «کرم جوان‌سازی پوست «سورملینا» را برای چه می­خواهی؟» دوباره روح پدربزرگ را مورد عنایت قرار می‌داد و حقوق کم را بهانه می‌کرد تا بتواند مجدداً ازدواج کند! البته که برای ازدواج مجدد، نیازمند پوستی عاری از چین و چروک بود؛ ولی نمی­‌دانست این چین و چروک‌ها با کرم صاف نمی­‌شود و باید حتما اتو‌های اقساطی «سرای ایرانی» را بخریم تا شاید نتیجه بگیریم … از مادربزرگ اصرار و از ما انکار…

خلاصه که پاشنه‌ کفش‌هایی را که پیامکی خریده بودیم و نوک انگشتانمان را می‌زد، ورکشیدیم و افتادیم دنبال یک شوهر مناسب برای مادربزرگمان؛ اما هر گزینه‌ای روی میز می‌گذاشتیم، با این دلیل که «این پیرمرده شبیه اون پیرمرده که می‌گه: «همه‌ اینا بیست قسطه» نیست»، رد می‌شد. کار به جایی کشید که برای حل مشکلات مادربزرگ، مجبور شدیم با مشاوران تلفنی«همراز اول» تماس بگیریم تا طی ۲۰ دقیقه صحبت قضیه حل شود و مادربزرگمان تصمیم بگیرد باقی عمرش را کنار سماورش بنشیند و فقط بافتنی کند!!

اما این آخر ماجرا نبود! تبلیغات وارد متن زندگی تک تک ما شده بود!!

بچه‌ آخرم از شدت تماشای تبلیغ، فاز و نولش قاطی شده بود و در حالی که کلوچه نارگیلی را توی کنسرو لوبیایش ترید می‌کرد، با یک موجود خیالی مشغول سلام و احوال­پرسی بود و زیر لب می‌گفت: «سلام مخلص شما، منم جوی دو سر»!

 پسر دومم هم که تا قبل این ماجراها تصمیم داشت مسخرگی پیشه کردن و مطربی آموختن را سر لوحه‌ زندگی خودش کند، یک کیف سامسونت دستش گرفته بود و اعتقاد داشت با «کیک بنیس» دیگر شده یک «رئیس»!  مشکل جدی آن زمانی بود که با پدرش سر رئیسِ خانه بودن دعوایشان شد که الحمدلله وقتی یک بار با «یک پارچه» از «هشت پارچه ظروف کروپ‌سِت» توی سرشان کوبیدم، هر دو فهمیدند رئیس خانه کیست!

با این حال وضعیت قابل تحمل بود تا این که بچه اولم تصمیم گرفت برای کنکور از کتاب‌ها و بسته‌های کمک آموزشی استفاده کند و با یک «پرش» خودش و ما را به ته چاه بی‌پولی بیندازد. آنجا بود که تصمیم گرفتیم تلویزیون خانه را بفروشیم و به جایش یک «لنت ترمز مدرن تندیس» بگذاریم تا زندگی‌مان به روال عادی برگردد!!

۲ Comments

  1. زینب ۱۴۰۲-۱۲-۰۴ در ۱:۵۲ ق٫ظ- پاسخ دادن

    آفرین به قلم خوب خانم زراعتی!

  2. سمانه ۱۴۰۲-۱۱-۱۵ در ۲:۴۲ ب٫ظ- پاسخ دادن

    جالب بود👌

ثبت ديدگاه




عنوان