خاطراتی دور از دهه‌های فجر قدیم
روزنامه دیواری‌های خانوادگی

در دوران دبستان من، دهه فجر روزهای جالب و متفاوتی بود. آن موقع‌ها با الآن تفاوت کمی داشت و این به علت یکسان نشدن زندگی روزانه با عصرانه است. الآن همه‌اش یک کار انجام می‌دهیم و آن‌هم که بماند.
چند روز قبل از دهه فجر، مسئول پرورشی مدرسه سر کلاس می‌آمد و از برنامه‌های فوق‌برنامه و از این‌جور وقت پرکن‌ها صحبت می‌کرد و در انتها هم پیشنهادی می‌داد که نمی‌توانستیم رد کنیم: ساختن روزنامه دیواری!

روزنامه دیواری برای ما بچه‌ها، تفریحی بود برای خودش. کل اعضای خانواده درگیر ساخت روزنامه دیواری می‌شدند و گاهی هم ما نظارتی می‌کردیم تا بتوانیم پوز فاضلی، همکلاسی‌مان را به زمین بمالیم، چون در زنگ ورزش هفته قبل به ما پاس نداده و خودش توپ را شوت کرده بود. البته اینکه در تیم حریف هم بودیم، شاید بی‌تأثیر نبود؛ ولی خب ما با هم دست داده بودیم! تازه، او فقط کیک و شیر می‌آورد و ما به مادرمان گفته بودیم که فاضلی رفیقمان است و برای او هم یک‌لقمه پنیر و عسل بگذارد. نکته جالب و توجه اینجاست که لقمه را به او نمی‌دادیم و در راه برگشت، تازه یادمان می‌افتاد که لقمه‌ای در زیر کتاب‌ها مانده و پِرِس شده است و باید با کاردک از نایلون فریزرش جدا شود.

وای به حال آن شبی که یادمان می‌افتاد روزنامه دیواری را آماده نکرده‌ایم و از شرکت در رقابت برترین روزنامه دیواری دهه فجر محروم می‌شدیم! ساعت نه و نیم شب به مادرمان می‌گفتیم که وضع ازاین‌قرار است. ابتدا چهره متعجب و حیران مادرمان، توجه ما را به گل‌های فرش زیر پاهایمان جلب می‌کرد. بعد با مقدار معتنابهی حرف درست و تشر روبه‌رو می‌شدیم: پسر بی موالات و کم‌دقت و سربه‌هوا و … (هزاران نوع صفت مناسب این وضعیت)، می‌خواستی فردا قبل رفتنت می‌گفتی!
ادامه‌اش را اکثراً تجربه کرده‌ایم؛ ولی برای شخص من این تفاوت را دارد که فردا صبحش، هیچ روزنامه دیواری نبود تا من اشک در چشمانم حلقه بزند و خانواده را تک‌تک ماچ کنم. بلکه از لقمه پنیر و عسل هم محروم می‌شدم تا یادم بماند که کارها را دقیقه نود نیندازم. این‌ها همه درس عبرت شد تا اگر چیزی را دقیقه نود یادم افتاد، کلاً یادم نیاید تا از لقمه پنیر و عسل محروم نشوم.

حال اگر قبل از دقیقه نود یادآوری می‌کردم و کانون گرم خانواده را با جمع‌ کردن افراد خانواده برای ساختن روزنامه دیواری، گرم‌تر می‌کردم، روزنامه دیواری من هم به راهرو مدرسه چسبانده می‌شد و مثل تونلِ ورود بازیکنان فوتبال، وقتی با صف به کلاس‌ها می‌رفتیم، می‌توانستم هر دفعه روزنامه دیواری خانوادگی‌مان را ببینم.
کاملاً واضح و روشن است که مسابقه برترین روزنامه دیواری در مدرسه، مسابقه‌ای میان خانواده‌ها و سنجش کیفیت سلیقه خانوادگی و همکاری میان آن‌ها بوده است. همیشه هم درایتی، سال پایینی ما در دبستان، برنده می‌شد و یک کارت صدامتیازی می‌گرفت تا آخر سال از کمد جوایز، چیز میزهای مختلف انتخاب و از پایین به بالا به همه بچه‌ها نگاه کند.

فکر کنم جزو آخرین نسل‌ها و افرادی هستم که مسابقه روزنامه دیواری در دبستانشان برگزار یا با آن شور و ذوق برگزار شد، چون الآن تهیه محتوا و تولید آن خیلی متفاوت شده است و کلاً به روزنامه دیواری اهمیتی داده نمی‌شود.
روزهای عجیبی بود! بوی چسب ماتیکی و چسب نواری رنگی در خانه و دور چرخیدن و عزا گرفتن سر آن‌که چگونه مقوای به آن بزرگی را لوله کنیم تا چسب ماتیکی‌هایش ول نکند و سالم به مدرسه برسد.
روزهای دوست‌داشتنی‌ای بود و نمی‌دانم نسل جدید چگونه قرار است خاطره‌بازی کند، باید رفت و از آن‌ها پرسید.

ثبت ديدگاه




عنوان