نامه‌هایی به فرزندم سیاوش (7)
سارای زندگی من

قسمت قبل

شکرشکنم سلام
می‌دانم که سخت نگران حال عمه جانت هستی، پس بی معطلی سراغ ادامه ماجرا می‌روم.
از خانه‌ی ملیحه که خارج شدیم تیر به تیر توقف می‌کردیم تا عمه‌ات همان بلایی که سر فرش مادرملیحه آورده بود را سر پراید هاچ بکم نیاورد؛ اما بالاخره به یک درمانگاه شبانه روزی رسیدیم که از نگهبان دم در تا پرستار قسمت تزریقات خواب بودند.
شرایط به حدی بود که بیشتر به مرکز زیبای‌خفته‌پروری می‌خورد تا یک مرکز خدمات درمانی! اما میان آن همه زیبای خفته، من مادری که برایت می‌خواستم را دیدم که خمیازه‌کشان از آخر راه‌رو رد شد.
فرشته‌ی نجات خواهرم می‌شد مادر تو…
آن‌جا بود که در ذهنم آهنگ «تایتانیک» پخش شد و بعد در جهت حراست از زبان فارسی سریعاً با آهنگ سریال «مدار صفر درجه» جایگزینش کردم و مثل حبیب پارسا به سوی سارای زندگی‌ام دویدم که متاسفانه آن فرشته‌ی نجات ۶ متر به بالا پرید و با جمله‌ی «چرا مثل گرگ حمله می‌کنی؟!» تمام عواطف عاشقانه‌ام را در نطفه خفه کرد؛ اما من تسلیم بی‌مهری روزگار نمی‌شدم.
گفتم: «خواهرم داره از دست می‌ره خانم دکتر»
با شنیدن کلمه دکتر ناگهان چشمانش برقی زد و بعد انگار که خواب از سرش پریده باشد گفت: «دنبالم بیاین»
و من این‌بار راه‌روها را به امید روزی که تو در همین درمانگاه به دنیا بیایی طی کردم.
خواهرم را روی تخت تزریقات خواباندیم و منتظر تجویز دکتر شدیم. با دیسیپلین خاصی گوشی پزشکی را از کشو بیرون کشید و دور گردنش انداخت و پرسید: «خب، مشکلش چیه؟»
به نظرم اسهال و استفراغ زیادی برای دیدار اولمان بی‌کلاسی بود برای همین گفتم: «خیارِ خونش رفته بالا»
درحالی که متفکرانه نگاهم می‌کرد گفت: «سابقه‌ی خیار خون توی خانواده داشتین؟»
همان‌جا بود که فهمیدم چقدر با او تفاهم دارم که در اولین لحظات آشنایی زبان مشترکمان را یافته بودم.
کمی بعد تب خواهرم را با دست چک کرد و وقتی مطمئن شد تشخیصش درست است، لحظاتی را فرصت خواست تا دارو را بیاورد.
ده دقیقه‌ای که منتظرش بودیم را با فکر کردن به این که آیا در نوع سبزی‌خوردن هم تفاهم داریم یا نه گذراندم که در اتاق باز شد و عروس با سینی چای وارد شد!
باورم نمی‌شد! او هم به من علاقه پیدا کرده بود! حال عروس با چایی آمده بود تا از من دلبری کند…
اشک شوق در چشمانم حلقه زده بود که ناگهان دکتر تغییر مسیر داد و به سمت عمه‌ات رفت و گفت: «بیا عزیزم، همون‌طور که توی نسخه نوشتم برات، باید این چای نبات رو بخوری تا خوب بشی.»
و بعد به آرامی گوشی پزشکی را سر جایش گذاشت و از گوشه اتاق، تی را برداشت و از در بیرون رفت.
کاخ آرزوهایم در خیابان فرشته تبدیل شد به یک زیرپله نمور در حاشیه شهر.
همانجا بود که حس کردم کسی با احساسات پاکم بازی کرده و دیگر دلم نمی‌خواهد حتی به جنس مونث نزدیک شوم، چه برسد بخواهم بگیرمش.
کاش لااقل یک چای نبات هم برای قلب شکسته من می‌آورد.
متاسفانه فعلا برای مدتی آمدن تو کنسل شد.

دوست‌دار تو_ پدرت
ادامه دارد…

ثبت ديدگاه




عنوان