خالي بندي هاي يک شاهد هلوکاست
فرار از آشویتس!

 

باخبر شدیم که یک دوست عزیز یهودی، سال های متمادی ماجرای فرار خود از اردوگاه مرگ آشویتس در لهستان را برای جهانیان بازگو می کرده است. ایشان پس از حمله نازی ها به لهستان، بار و بندیل را جمع کرده و به سمت بلگراد گریزان می شوند. سال های سال این ماجرا را این طرف و آن طرف گفته و از این طریق امرار معاش می کردند. اما متاسفانه یک معلم تاریخ بیکار! اعلام می­کند که بیانات دوست عزیزمان، آقای هیرت، دارای تناقضات تاریخی است و به عبارتی ایشان ملت را سرکار گذاشته اند. هیرت­جان، که ضایع می شود اعتراف می­کند که بله دروغ می گفته و اصلا زندانی آشویتس نبوده است و نیتش از این کار خیر! بوده  و می­خواسته است خاطره هلوکاست فراموش نشود. در همین راستا، اول این که ما اقدام آن معلم تاریخ را محکوم می کنیم،( یک نفر را از نان خوردن انداخته ) دوم هم این که چون ما هم اهل کار خیر هستیم ماجرای فرار ایشان از اردوگاه و رسیدن به بلگراد را بازنشر! می­کنیم.

 

 

روزگار سختی بود. حتی به یاد آوردنش هم برایم دردآور است. روزهایی بود که هر روز شاهد مرگ یکی از دوستان خود بودیم . آن هایی هم که زنده می­ماندند هیچ امیدی نداشتند.

به چهره ی هر شخص که نگاه می کردی ، تنها سایه سیاه مرگ بر صورت او بود. اسباب بازی نازی های از خدابی­خبر بودیم. تنها اگر بخواهم به یک مورد اشاره کنم این بود که ما را بعد از ظهر می آوردند و له می کردند. له له . یعنی داغون می شدیم . همین نام کشور لهستان نیز یادگار همان دوران است . مردمی که له شده بودند و زنده مانده بودند ، پس از رهایی از دست نازی ها، به یاد تلخی آن دوران و به یاد عزیزان له شده خود، نام کشور خود را لهستان گذاشته بودند.

تحمل این شرایط واقعا برایم غیر قابل تحمل بود. مرگ عزیزان، هوای سرد و صف های طولانی دستشویی. دستشویی هایی که حتی آفتابه هم نداشت. آن جا بود که یک شب با چهار نفر از دوستان خود تصمیم گرفتیم هر جور شده از اردوگاه آشویتس فرار کنیم. من ، رابرت لواندوفسکی ، کوبیاک، بارتوش کورک و بلاژیکوفسکی هم قسم شدیم که حتی به قیمت جانمان هم که شده است فرار کنیم. باید نقشه حساب شده و دقیق می ریختیم .

شب فرار طوری تنظیم کردیم که مانوئل نویر شیفت نباشد. شب هایی که نویر شیفت بود هیچ پشه ای نه می توانست وارد اردوگاه شود نه خارج. طوری برنامه ریزی کردیم که شیفت ترشتگن باشد. همه ی عوامل را بررسی کرده بودیم. یک طناب با زیر پیراهنی هایمان درست کردیم. قرار گذاشته بودیم که ابتدا کورک و کوبیاک که قد بلندتری داشتند از دیوار بالابروند و بعد طناب را برای ما بفرستند . آن ها این کار رابه نحو احسن انجام دادند. بعد نوبت ما شد . من اول رفتم . بعد لوا آمد. اما، هر چه منتظر بلاژیکوفسکی شدیم نیامد. صدای شلیک. بله ترشتگن فلان فلان شده کار خود را کرده بود.

فرصت برای سوگواری نبود. اشک ها و بغض هایمان را فرو خوردیم و به سرعت به راه افتادیم . حسابی از اردوگاه دور شده بودیم. اما حال به کجا برویم؟ کوبیاک اصرار داشت که به جای دور برویم. تا از جنگ فاصله بگیریم و دست نازی ها بمان نرسد . حرفش درست بود . گفت به ایران برویم . تا که این را گفت حسابی بهش خندیدیم. آخرین باری که خندیده بودیم را یادم نمی آمد. راه افتادیم .

در طول مسیر کوبیاک را مسخره می کردیم. همین مزاح و شوخی باعث شد که راه برایمان کوتاه شود.  همین طور نم نم آمدیم تا که به چک – اسلواکی رسیدیم. اما کوبیاک لام تا کام با ما حرف نزد. دیگر رمق نداشتیم . من گفتم دیگر نمی توان یک قدم بر دارم . هر جور شده باید ماشین بگیریم . اما پول نداشتیم. ناچار به دزدی شدیم .تصمیم سختی بود ولی چاره ای نداشتیم. حال من، اصلا خوب نبود. کورک  ماند پیش من . لواندوفسکی و کوبیاک رفتند که هر جور شده پول جور کنند. بی پولی ، خستگی ، تشنگی، گرسنگی  و دستشویی صحرایی همه ی مشکلاتی بود که با آن دست و پنجه نرم می کردیم. دو نفر رفتند. اما یک نفر برگشت . کوبیاک نیامد. توانسته بودند ۳ بلیط به بوداپست و مقداری پول پیدا کنند. همان جا تصمیم گرفته بودند که بیشتر پول ها را بدهند به کوبیاک و لوا با مقداری پول و غذا و بلیط های بوداپست پیش ما بیاید و کوبیاک راهی ایران شد. هر چند در دلمان میدانستیم موفق نمی شود و پولش تا بخارست هم نمی رسد اما به زبان نمی آوردیم.

تنها کاری که می توانستیم برای آن بکنیم دعا بود. خوش بختانه دعاهایمان اجابت شد . بعد ها برایمان نامه داد که به سلامت به ایران رسیده است. اسم ایرانی سید حسن گذاشته است و روزگارش بد نیست. ما هم به مسیر خود ادامه دادیم. در اتوبوس هم باز خیلی سختی کشیدیم. اتوبوسش از این ایران­پیماهای قدیمی پوکیده بود. راننده هم که روی تمام چاله چوله ها می­رفت به خیال این که امتیاز دارند. به خاطر این که جاده دوربین نداشته باشد هم از جاده قدیم انداخت و خلاصه عذاب دزدی این ۳ بلیط را همان جا توی اتوبوس کشیدیم. همه ی این مشکلات باعث شد تا پس از رسیدن به بوداپست هر ۳ نفرمان هم نظرباشیم که ادامه سفر با تاکسی برویم  ودور سفر با اتوبوس را خط کشیدیم. گفتیم یک ماشین می­گیریم . تا هرجا که پولمان رسید می­رویم. همین کار را هم کردیم . با هزار خواهش و التماس ما را تا عوارضی بلگراد رساند. از آن جا هم پیاده گز کردیم. خوش بختانه در بلگراد اردوگاهی برای اسکان یهودیان مهاجر آماده شده بود و آن جا بود که بلاخره یک دستشویی درست حسابی رفتیم .

ثبت ديدگاه