چقدر زود!…

چقدر زود به پایان رسید مهمانی

گذشت ماهی و گویی که رد شده آنی

 

تو را به عالم باقی خدات خواند ولی

دریغ دل نبریدی ز عالم فانی

 

به بند بود برای رفاهِ تو شیطان

عجب از آنکه خودت در مرامِ شیطانی

 

گذشت فرصت خوبی برای خودسازی

چه ساختی؟ به جز این تپه‌ی پشیمانی

 

چه حاصلی به کف آورده‌ای از این ماهی

که گشت نعمتِ بی حد برایت ارزانی

 

خدا برای تو قدری شریف قائل شد

دریغ آن‌که تو قدر خودت نمی دانی 

 

خدا برای تو پوشاند جرم‌هایت را

تو بی خیال که چشم از گنه بپوشانی

 

تو را به اشرفِ مخلوق‌ها نشان بخشید

چرا گذشتی از این افتخارِ انسانی

 

ز خوانِ لطف خدا دل بریدی و رفتی

به شور و شوق، که کوروش زده‌ست کمپانی

 

چرا به سمت تَتّلو شدی چنین مایل؟

چه داشت کمتر از او در صدا مگر بانی؟

 

بیا و باش در این راه یارِ صدّیقی!

نباش بهر وطن خاوری و زنجانی

 

خدا برایِ تو جویِ عسل فراهم کرد

تو روزه می‌خوری اما برایِ یک رانی!!

 

سوار شو به قطارِ عروج تا جا هست!

بترس از آن که بیایی و بشنوی؛ جا نی!

 

نه اینکه شعر برای تو بوده، در این حال

شبیه توست یقین شرحِ حال ماها نی…

 

«ز» توی قافیه جایش نبود پس اینجاست

چقدر سست شدند این دوبیت پایانی

ثبت ديدگاه




عنوان