جمعه نیست ،شنبه است!
چوپانی و کراوات

راه راه: یکی بود، یکی نبود.

روزی روزگاری چوپانی می‌دوید و فریاد می‌زد:آاااای گرگ… آااااای گرگ… مردم بیایید که باز هم همان گرگِ پدرسگ، به گله حمله کرده و چیزی نمانده تا همه چیزتان را بگیرد و باخودش ببرد .

آنطرف آب… چوپانی، همانطور که فریاد می‌زد و می‌دوید، حواسش بود که مردم یکجورِ ناجوری نگاهش می‌کنند، اما اهمیت نداد و به دویدن ادامه داد و داد تا اینکه رسید به جمعیت توی مسجد. چوپانی، دست بُرد و ترمزدستی را کشید،اما لاستیک جلو سمت راننده ترکید و چوپانی با کله پرت شد توی جاکفشی. چوپانی کم نیاورد و با صدای گرفته دادزد: آااااای…
همین موقع، جوانی به او نزدیک شد و گفت: داری اشتباه داد می‌زنی بچه جون! اینجا ۴۰ ساله که شهر شده. چوپانی گفت: چیزه… من اومدم توی نمازجمعه شرکت کنم. جوان، لبخند «عاقل اندر سفیه»ی زد،نگاهی به کراوات چوپانی کرد و جواب داد: اینجا مسجده، مصلی نیست. امروز هم جمعه نیست، شنبه است!

ثبت ديدگاه




عنوان