نامه‌هایی به فرزندم سیاوش (8)
مادر رو ببین، دختر رو بگیر

قسمت قبل

نور چشمانم سلام!
امیدوارم که حالت خوب باشد.
اگر احوال پدرت را جویا باشی خوب نیست! بعد از آن شکست عشقی که تهِ اعماقِ قلبم را لرزاند دیگر آن مرد سابق نشدم.
نمی‌دانم چگونه می‌توانند با احساسات پاک منِ ازدواجی بازی کنند؟ من حتی می‌توانستم صدای ونگ‌ونگ تو را در آن بیمارستان بشنوم؛ اما… .
این شکست عشقی برای مدت طولانی (حدود ۲۰ ساعت ۴۵ دقیقه) مرا از فکر ازدواج و هرگونه جنس مونث خارج کرد.
البته این که عمه‌ت در این مدت رخت‌خوابش را جلوی در دستشویی پهن کرده بود و نمی‌توانست حتی یک نوک پا دنبال من به خواستگاری بیاید هم بی‌تاثیر نبود.
بالاخره بعد از کمی بهبودی خواهرم و به اصرار مادرم قرار خواستگاری از یک بانوی کارمند را تنظیم کرده و با دو بسته برگه‌A4 و دو زونکن صورتی و یک بسته سوزن منگنه که با ربان پاپیون شده تزیینش کرده بودیم به منزل دخترخانم رفتیم؛ اما عروس را نیافتیم.
مادر عروس بسیار باکمالات بود و با شربت دورنگ و شیرینی‌های خانگی و پرتقال و خیاری که شبیه گل، برش‌خورده بود از ما پذیرایی کرد که طبق قاعده‌ی «مادر رو ببین؛ دختر رو بگیر» مصمم شدم همین‌جا دخترشان را بگیرم تا هر روز خیار با طرح گل زنبق بخورم.
حتی به نظر خواهرم هم خیار با طرح گل زنبق اسهال و استفراغ نمی‌آورد و خیلی هم برای بدن مفید است.
اما مادربزرگت با پرسیدن «حالا دختر گلتون کجاست؟» نشان داد که برخلاف ما دوتا گشنه، چشم و دل سیر است.
مادر عروس ضمن آوردن ژله بستنی با تزئین اسمارتیز و موز گفت: «سر کاره هنوز، یکم دیگه می‌رسه خدمتتون.»
ساعت نزدیک ۷ بود و عروس هنوز از سر کار نیامده بود و مادر عروس این‌بار داشت میوه با طرح باب‌اسفنجی و پاتریک برایمان آماده می‌کرد.
اما بالاخره آمد… .
از در درآمد و من آمدم از خود به در شوم که ناگهان عروس دربه‌در شده داد کشید: «مامااااان گشنمهههههه.» و من و مادرم و خواهرم را از ترس از جا به در کرد و بعد بدون توجه به ما روی کاناپه افتاد.
مادرش هراسان سینی غذایی که با زعفران، شبیه غروب آفتاب تزیین شده بود را مقابل دخترش گذاشت و رو به ما با لبخندی مصنوعی گفت: «ببخشید دیگه، سر کار خیلی خسته می‌شه دیگه وقت برای هیچی نداره… شامش رو می‌خوره و می‌خوابه.»
همان‌جا بود که فهمیدم اگر با آن دختر ازدواج کنم باید ظهرها ناهار بپزم. زیر پای تو را عوض کنم. آرایش کرده منتظر باشم تا مادرت از راه برسد و لقمه‌ای نان حلال سر سفره من و تو بگذارد.
پس ابتدا به قبر آن کسی که گفت «مادر رو ببین دختر رو بگیر» سه مرتبه تف کردم و بعد با اشاره‌ای به عمه‌ات فهماندم که وقت بالا آوردن و ترک موقعیت است.
و باز هم نشد… اما شاید قرار است مادرت از یک خانواده‌ی اصیل اصفهانی باشد…
دوست‌دار تو_ پدرت
ادامه دارد…

يك ديدگاه

  1. Mehdi.nikaeen ۱۴۰۳-۰۶-۰۶ در ۱۱:۴۹ ق٫ظ- پاسخ دادن

    ???

ثبت ديدگاه