شعر طنز
رعیت و کدخدا

بود در یک مکان نامعلوم

که نگویم از آن نشانی را

کدخدایی حریص و مردمخوار

ول نمی کرد شغل خانی را

 

داشت چشم طمع به هر چیزی

زیر میزی و گاه رو میزی

بازمی دید تا درِ دیزی…

زود می بُرد استخوانی را

 

میگرفت از کسی چو محصولش

جای آنکه به او دهد پولش

زیرکی کرده، می زده گولش

تا کند حفظ، کّلِ Money را

 

بعد با هر بهانه ای که شده

مثلا زید چون به عَمر زده…

تا به این شخص، پول را ندهد

می زده تهمت تبانی را

 

از قضا نوچه‌ی برادر او

آمد از آسمان بلا سر او

با جدالی که خود به راه انداخت

گفت بدرود، زندگانی را

 

کدخدا کرد ازدوباره طمع

چونکه فهمید شخص بی پول است

زد به نام خودش ز منزل او

کلِ آثار باستانی را…

 

ثبت ديدگاه