هرتسل که میزان از جانگذشتگیِ یهودیها را دید، سرش را تکانتکان و نفسش را بیرون داد و گفت: «ما رو باش روی دیوار کیها یادگاری مینویسیم.» سپس خودش «یا گوساله سامری»گویان به سمت سوراخ موش دوید و فریاد میزد «نامردید اگر برای من جا باز نکنید.»
از آنجایی که بعضی از همین اینور آبیها در اطراف و اکناف ما مثلاً در صف نانوایی دلشان عین سیر و سرکه میجوشد و از استرس درون سینهشان تالاپتالاپ میکوبد و با خودشان میگویند «ای وای! حالا ترامپ میشه یا هریس؟ نه آقا! صف یه دونهای اون طرفه، اَه...
از همین روی تمام اوامر دیکته شده شاه را واو به واو انجام میداد. حتی جاهایی را که جا میماند، با گفتن «آقا اجازه! جا موندیم. میشه تکرار کنید» تقاضای اوامر مجدد میکرد.
قضیه اینجورکی شد که شاه با گفتن «دِ...دِ...دِ... چه خبره اینور حزب. اونور حزب. جمع کنید همه رِ...» حزب ایران نوین و حزب مردم را منحل کرد. سپس حزب رستاخیز را با جیغ و دست و هورا و حرکات موزون نامتعارف و خلاف شرع تشکیل داد.
سالها پیش در چنین روزی، یعنی در ۲۵ شهریور ۱۳۲۰ درحالیکه دانشآموزان از شدت گریه و عَر زدن، اشک چشم و آبدماغشان قاتی شده و مشغول جمعآوری وسایل خود بودند تا با آمدن «بوی ماه مدرسه»، به سر کلاس بروند، رضاشاه بقچهاش را سر یک چوب (در بعضی روایات چوق) زد و از ایران رفتانده شد.