از آنجایی که بعضی از همین اینور آبیها در اطراف و اکناف ما مثلاً در صف نانوایی دلشان عین سیر و سرکه میجوشد و از استرس درون سینهشان تالاپتالاپ میکوبد و با خودشان میگویند «ای وای! حالا ترامپ میشه یا هریس؟ نه آقا! صف یه دونهای اون طرفه، اَه...
از همین روی تمام اوامر دیکته شده شاه را واو به واو انجام میداد. حتی جاهایی را که جا میماند، با گفتن «آقا اجازه! جا موندیم. میشه تکرار کنید» تقاضای اوامر مجدد میکرد.
قضیه اینجورکی شد که شاه با گفتن «دِ...دِ...دِ... چه خبره اینور حزب. اونور حزب. جمع کنید همه رِ...» حزب ایران نوین و حزب مردم را منحل کرد. سپس حزب رستاخیز را با جیغ و دست و هورا و حرکات موزون نامتعارف و خلاف شرع تشکیل داد.
سالها پیش در چنین روزی، یعنی در ۲۵ شهریور ۱۳۲۰ درحالیکه دانشآموزان از شدت گریه و عَر زدن، اشک چشم و آبدماغشان قاتی شده و مشغول جمعآوری وسایل خود بودند تا با آمدن «بوی ماه مدرسه»، به سر کلاس بروند، رضاشاه بقچهاش را سر یک چوب (در بعضی روایات چوق) زد و از ایران رفتانده شد.
وقتی جواب ایرانیها را که به صورت پاکوبان و ریتمیک میخواندند «برو دیگه سیام نکن، عاجزونه صدام نکن، اشک دروغکی نریز، پشت سرتم نگاه نکن. دیدین... دیدین...» شنیدند، دمشان را روی کولشان گذاشتند و رفتند. هرچند از آنجایی که طاقت نمیآوردند و برای دهنکجی «یییگویان» زیرچشمی دزدکی پشت سرشان را نگاه میکردند.